۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه

شب یلدا در نیمکره جنوبی!!

در این طولانی ترین شب سال در نیکره شمالی، هیچ احساس شب یلدایی ندارم. چون من در نیکره جنوبی هستم. به همین سادگی احساس آدمها تغییر می کنه. احساس زاییده یک مجموعه حوادث، اتفاقات و احساساتی هست که از بیرون به انسانها وارد می شه و در پی اون آدمها دچار احساسات متفاوتی می شن. وقتی توی چله تابستون باشم، و همه از سال نو و کریسمس حرف بزنن، چطور حس کنم که امشب شب یلداست؟! چطور حس خوردن انار دون کرده یاقوتی توی ظرف بلوری رو داشته باشم که جهیزه خانجون بود و به من به عنوان بزرگترین نوه دختر داده بود؟! چطور حس شب نشینی های شب یلدا رو داشته باشم که خیلی بهش مقید بودم و حتما حتما باید سفره شب یلدام رو کامل می چیدم که شامل کندِس*، آجیل، هندونه، پشتِ زیک**، برنجک و شاهدونه می شد. بعد از شام هم برای همه خودم فال حافظ می گرفتم. چطور... واقعیت اینه که نمی تونم اما...یاد و خاطره همه اون شب یلدا ها رو می تونم توی ذهنم مرور کنم، یاد همه اونهایی که باهاشون شب یلداهایی رو سپری کردم و با هم خاطره ها ساختیم. چه اهمیت داره که الان بتونم یا نتونم حس شب یلدا داشته باشم، اگه شب یلدا، شب یلداست مال بلندیش و خوردنیاش نیست مال چیزیه که اون رو می سازه.

احساس آدم تغییر میکنه با تغییر محیط، با بالا رفتن سن و تغییر شرایط زندگی. اما به آدم فراموشی که دست نمی ده چطور یادم بره که چه شب یلداهایی داشتم، چه اونوقتی که تک و تنها توی سوییت 36 متری کوچه افتخار بودم، چه اونوقت هایی که با همسر جان خونه و زندگی خودمون رو داشتیم. همشون رو یادمه و هرگز یادم نرفته و نمی ره. شب یلدا یه بهانه قشنگه برای اینکه دور هم باشیم و لحظات خوشی داشته باشم. اینجا این بهانه رو ندارم، یه بهانه دیگه پیدا می کنم...چه فرقی داره؟! آخه من چطوری نیدا تایلندی با شوهر و بچه های اوزی رو به شب یلدا دعوت کنم...باز نوروز باشه یه چیزی. والله همین بچه های دوروبر خودمون رو هم نمی تونم به شب یلدا دعوت کنم وسط تابستون، چه برسه به خواهران و برادران اوزی...

حالا نمی شد این مملکت ما به جای نیکره جنوبی توی نیمکره شمالی بود که ما حس شب یلدا هم داشته باشیم. مملکت جهان اولی همینه دیگه همه مشکلاتت حل می شه می مونه حس شب یلدا.

*در زبان مازندرانی به معنی ازگیل وحشی

**نوعی تنقلات که با کنجد و آب و شکر درست می شه

۱۳۸۹ آذر ۱۳, شنبه

امشب شب شنبه هست...

امشب شب شنبه هست، یعنی فردا تعطیلم. بعد از هزار سال که که اینجا چیزی ننوشتم، فرصت کردم که اینجا یه چیزی ینبویسم. چقدر دلم برای نوشتن تنگ شده بود. آخه نوشتن یه حس و حال خاص می خواد.این چند وقته اونقدر سرم شلوغ بود که فرصت نمی کردم یه چیزی بنویسم، هزار بار توی اتوبوس وقطار سوژه واسه نوشتن پیدا می کردم اما فرصت نوشتن نداشتم...باور نمی کنی نه؟ حق داری .... اما این بار رو باورم کن...سوای اینکه اینجا خوش گذروندن و تفریخ یه بخشی از زندگی هست و جز اوقات خالی حساب نمی شه ... من دوشب در هفته ساعت 11 شب می رسم خونه این یعنی اینکه دو شب دیگه که زود می رسم باید به آشپزی و نظافت خودم و خونه برسم.....بگذریم...

امشب با دوستی عزیز.. خیلی عزیز حرف می زدم به یاری تکنولوژی... بعد از 8 ماه تونسنم از احساسم وقت خداحافظی باهاش حرف بزنم... هشت ماه سکوت... من و اون .. هر دو....هشت ماه بغض.... بغض مزمن... هنوز هم می گم ازاین مهاجرت ذره ای پشیمون نیستم ...اگر دوباره حق انتخات داشته باشم هم مهاجرت می کنم....و بغض می کنم.... اما گریه نمی کنم.. نه اینکه گریه کردن بد باشه.. نه اصلا... گریه مثل خنده هست.. بخشی از زندگیه... اما من الان نمی تونم گریه کنم، اگه الان گریه کنم یابد روزها گریه کنم......من باید این روزها رو صرف یه کار دیگه کنم نه گریه کردن ... اینکه کدوم به کدوم ارجحیت داره الان بهش فکر نمی کنم.. الان فقط و فقط به هدف فکر می کنم..... هدف آرامشه....برای من و کل خانواده ام...

روزاهای سختی رو گذروندم... خیلی سخت...روزاهایی رو که فکر کردم این دیگه آخر تحمل من هست اما.... سخت تر از اون رو م تحمل کردم....و شاید سخت تر در راه باشه.... کسی چیزی نمی دونه...

اما خیلی چیزها بدست آوردم.... به جرات می گم پر بار ترین سال زنگی من، امسال هست.... وقتی می شمرم می بینم که خیلی چیزها بدست آوردم ....اول از همه رویا هایی که روزی برام دست نیافتنی بودن امروز برام نه تنها سهل و آسون هستن که به نظرم ساده می ان و فکر میکنم باید ازشون بگذرم در غیر اینصورت در جا می زنم....

من آدم فراموش کار یا نا شکری نیستم.... اما باید برم جلو....چقدر توی این راه این همسر جان نازنین به من انرژی داد... دیشب توی قطار به کارگر اوزی بد لهجه اومد نشست رو به روی من ازم پرسید می تونم یه سوال ازت بپرسم... گفت آره.. گفت چرا دخترا با موهاشون بازی می کنن... آخه من داشتم با موهام باری می کردم...بهش گفتم نمی دونم اما من هر وقت فکر می کنم با مو هام بازی می کنم.... طرف کچل بود گفت پس من چی کار کنم وقتی می خوام فکر کنم.. بهش گفتم به دوستی داشتم مثل تو .. خودش گفت کچل؟... بعد من گفتم آره.. اما با موهاش باز ی کرد وقتی می خواست فکر کنه... دوباره پرسید چرا وقتی یه دختری می ره توالت یه دختر دیگه هم می ره توالت باهاش؟ گغتم نمی دونم. ازم پرسید این وقت شب اینجا چی کار می کتی؟ گفتم دارم می رم خونه کلاس داشتم. پرسید دوست پسر داری؟ گفتم شوهر دارم. پرسید چند ساله؟ گفتم ده ساله. پرسید خوشحالی؟ گفتم اگه دوباره برگردم، همین آدم رو انتحاب می کنم.

۱۳۸۹ شهریور ۱۹, جمعه

یه دونه توی خاک....

گفته بودم به نیت سبز کردن، دونه توی خاک کاشتم، خب سبز هم شدن، سبز هم شدم! خیلی ساده از جمعه پیش شروع شد، یه ایمیل... سه ساعت بعد یه جواب یه خطی... اما برای من معنی اش به اندازه ی یه تمام کلمه های توی یک لغت نامه بود." بیا دفتر ما با هم حرف بزنیم." اون شاید فقط می خواست حرف بزنه اما من می خواستم کار رو بگیرم، می خواستم همه تواناییم رو به کار بگیرم، می خواستم ببینم چند مَرده حلاجم! آروم بودم خیلی آروم. اونقدر که خودم هم تعجب می کردم. من همیشه مصاحبه رو دوست داشتم توی ایران، چون می تونستم از خودم بگم اون جور که اون خوشش بیاد، اما مصاحبه انگلیسی، اونم توی شرایطی که من به کار احتیاج دارم یه چیز دیگه است!

سایت حمل و نقل عمومی رو چک کردم یه اتوبوس و یه قطار باید سوار می شدم. برای چندمین بار خیابونی که دفتر شرکت ....توش هست رو روی گوگل مپ دیدم و توش قدم زدم. صبح سه شنبه چیتان فیتان کرده اونطوری که مناسب مصاحبه باشه، رفتم توی ایستگاه اتوبوس نشستم منتظر، تا اتوبوس بیاد. یه خانم مسن هم اومد نشست، بهش لبخند زدم گفت صبح به خیر. جوابش رو دادم. پرسید مننظر کدوم اتوبوسی؟ وقتی جوابش رو دادم گفت اتوبوس من هم همین هست. دلم خواست باهاش حرف بزنم واسه همین بهش گفتم من دارم می رم مصاحبه. این اولین بارم هست. دیگه سر صحبت وا شد. اون ارمنی بود معلوم شد همسایه هستیم، خونه اش توی ساختمون روبروی خونه ما هست. تازه وقتی فهمید من خونه ام کجاست گفت تو همسایه دوست من هستی. پایین آپارتمان ما خونه دوستش هست. تا ایستگاه قطار با هم حرف زدیم. چه شیرین و مهربون حرف می زد. از حال و روزم پرسید که شوهر و بچه دارم یا نه. وقتی فهیمد بچه ندارم با لحن امیدوارانه ای گفت خب غصه نخور هر وقت خدا بخواد می ده. بهش گفتم خودم هنوز تصمیم نگرفتم. چند دقیقه بعد یواش تو گوشم پرسید هیچ وقت سعی کردی بچه دار بشی؟ من که داشتم از خنده می مردم....

کلی گپ زدیم منو دعوت کرد برم خونش واسه یه فنجون قهوه. زن به اون سن و سال ترکی، عربی، ارمنی و انگلیسی بلد بود. بهش گفتم تو شانس امروز من هستی. خندید. فکر کنم باور نکرد. اما جدی گفته بودم. حرف زدن با اون باعث شد استرس مصاحبه از بین بره و از همه مهم تر اون زمان اولیه ای که لازم داشتم تا موتور انگلیسی حرف زدنم راه بیفته رو بهم داد.

توی ایستگاه قطار، داشتم از پله می رفتم بالا یه آقاهه بهم گفت کفشات چقدر قشنگه روش نوشته on wit!

بهش گفتم تا قبل از این ندیده بودمش و واقعا ندیده بودمش!!!!

رسیدم به خیابون موعود! همون خیابونی که وقتی ایران بودم هزار بار با حسرت توش قدم زدم از طریق گوگل مپ و از صدقه سر تکنولوژی و با خودم می گفتم یعنی می شه یه روز برم اونجا.... حالا داشتم توش راه می رفتم کاملا واقعی توی یه روز آفتابی که باد هم می اومد. این باد اینجا هم وقتی می وزه انگار پارچه مخمل می کشه روی تن آدم از بس لطیفه ( اما می گن طوفان هم زیاد می آد!) همیشه فکر می کردم روزی که برم دفتر این شرکت ته ته همه آرزوهاست. چقدر باید اون روز با اعتماد به نفس باشم که اینکار رو بکنم!!!! اون روز اومده بود، من هم به اندازه ای که فکر می کردم قوی و با اعتماد به نفس نبودم... اما اصلا برام مهم نبود.. مهم این بود که من داشتم کاری رو می کردم که همیشه آرزوش رو داشتم.

یک ساعت حرف زدیم، اولش مدیردفتر بعد هم مدیر توسعه اومد. همون جا بهم گفتن که از پیشنهاد من به عنوان والنتیر استقبال می کنن من براشون یه فرصت هستم همون طور که اونها برای من یه فرصت هستن. یه چیزی هم گفت که من تا قبل از اون نمی دونستم و برام خیلی خوشحال کننده بود. گفت که سال جدید یه نیرو می خوان بگیرن وقتی این رو می گفت چشاش برق می زد. گفت البته به خودت بستگی داره که چه مدت اینجا والنتیر باشی. من هم گفتم من می خوام روی این کار والنتیرم تمرکز کنم تا اون شغل اصلی رو بگیرم. لبخند زد. معلوم بود که حرف هم رو خوب می فهمیدیم. همه مدارکم رو بهش دادم گفتم اگه می خوای چک کنی. اینو اینجا فهمیدم کسی ازت مدرک نمی خواد این خودت هستی که می تونی ارایه بدی. من هم دیدم بهش نشون بدم خیلی بهتره. معمولن هم در جواب می گن فقط کپی می خواهیم. که خب مودبانه همون چک کردن هست.

دیروز با دوستم حرف می زدم پرسید چه جوری تونستی این حرفها رو بزنی منظورش این بود که این اعتماد به نفس رو از کجا آوردی؟

خب......از حرف زدن با دنیل 19 ساله، یه پسر اوزی با سابقه پرتغالی. که می دونه توی زندگیش می خواد، یه شرکت چاپ بنر و تابلوهای تبلیغاتی داشته باشه. الان هم داره توی یه همچین شرکتی کار می کنه بدون حقوق. کارفرماش گفته کلاسات توی تیف تموم بشه استخدام می شی. هفته پیش با هم یه داستان نوشتیم. معلممون گفته بود دو تا عکس انتخاب کنید و دوتا دوتا براش یه قصه بنویسید. من ایده می دادم اون هم که گرامرش بهتر از من بود می نوشت. باور نمی شد که دارم داستان می گم. همیشه آرزو این هست که یه روزی یه وبلاگ انگلیسی هم داشته باشم. داستانه ساده بود مهم ارتباطه بود.

از حرف زدن با کتی 60 ساله که نزدیکه 20 سال هست اینجاست. اون چینیه. عاشق باغبونی هست. ازش پرسیده بودم چرا جعفری که کاشتم سبز نشد؟ گفت کی کاشتی؟ گفتم 3 هفته پیش. گفت سرد بوده یه کم آب گرم بریز توی گلدون در می آد. با محبت گفت هفته دیگه برات یه بوته می آرم. خیلی مهربونه. اون هم همون اوایل بهم گفت بچه دار شو. بهش گفتم واسه چی باید بچه دار بشم؟ گفت چون طبیعت این هست، بعد هم از مشکلاتش خودش و پسرش که توی سن بالای 40 سال به دنیا آوردتش برام گفت.

از حرف زدن با یان دختر جوون چینی که اینجا مهندسی پزشکی داره می خوونه، از حرف زدن با سایمون چینی که مهندس کامپیوتره، از حرف زدن با اون یکی سایمون که چینی هست اما اینجا دنیا اومده و اصطلاحا نسل اولی هست، با دوست مهربون ژاپنی ام به اسم میسا که حسابدار هست. چقدر در مورد سریال اُشین با هم حرف زدیم و این که چقدر بد شانس بوده. تازه اونجا بود که فهمیدم از روی فیلم. سریال ها نمی شه مردم یه کشور رو شناخت. کارگردانها اون چیزی رو نشون می دم که براشون مهمه یا دوست دارن. باید با مردم زندگی کرد تا اونها رو شناخت.

چقدر من این تنوع فرهنگی اینجا رو دوست دارم، آدما در کنار هم بی توجه به ملیت اولیه شون زندگی می کنن و بهم احترام می ذارن.

هنوز راه درازی در پیشه، اما سد اولیه رو شکستم حالا می تونم از احساساتم، باهاشون حرف بزنم. من واقعا دارم سعی می کنم که زندگی کنم.

۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

بهار در سیدنی

بهار داره می آد، توی راهه خیلی نزدیکه. اونقدر که حسش می کنم. فردا بهار می آد اول سپتامبر. گر چه اینجا تفکیک فصل های سال از همدیگه خیلی آسون نیست. اما دوست دارم که اومدن بهار برام یه چیز خاص باشه. شاید به خاطر اینکه همیشه بهار ما با نوروز بوده با تغییر، با تکاپو، با عیدی، با سبزه، با هفت سین، با بوی خوش سنبل که توی خونه می پیچید.

امسال 2009 و 2010 شمسی اش که می شه 88 و 89 عجیب ترین سال زندگی ام بود. دو تا پاییز و زمستان و دو تا بهار. از بهار ایران که فقط 18 روزش رو دیدم. بیشتر یک سال پاییز و زمستان به یادم هست. دیروز وقتی رفته بودم پیاده روی بوی شکوفه های درختها رو حس می کردم. زیر هر درخت که شکوفه داشت می ایستادم یه چرخ می زدم می خواستم همه بوی خوشش رو با خودم ببرم. انگار این تنها چیزی هست که از زندگی توی ایران اینجا برام قابل لمسه و در دسترس. این هم از نوستالژی فصلی.

هوا یه دو هفته ای می شه که خیلی بهاری شده، من هم توی گلدون هایی که توی بالکن بود چند جور سبزی و گل کاشتم. دیروز دیدم که دو تاشون سبز شده و دارن از زیر خاک می یان بیرون. دیدن یه نقطه سبز توی یه گلدون خاک لذت زیادی داره. اونها رو به نیت سبز کردن کاشتم سبز کردن خیلی چیزا، زندگی، رویاها، خواسته ها، آرزوها.... نه فقط مال خودم برای همه کسایی که توانایی داشتن رویا رو دارن. همون موقع که داشتم واسه خودم باغبونی می کردم اولین تماس رو واسه کار با هام گرفتن... باورش سخته مگه نه؟ اما این اولین تماس بود. برام مهم نیست که اون کاره نشد. مهم اینه که بالاخره یکی به من زنگ زد یعنی رزومه من اونقدر براش جذاب بوده که بهم زنگ بزنه.

۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

گردش علمی با کالسکه

ساعتی که من سوار اتوبوس می شم، ساعت شلوغی نیست چون اونوقت (حدود ساعت 9:25) همه رفتن سر کارشون یا مدرسه. می مونن پیرزنهایی که عادت دارن هر روز برن خرید یا مادرهای جوون که با بچه هاشون می خوان روزشون رو یه جایی با هم خوش بگذرونن و من که تازه عاشق درس خووندن شدم.اما هر چی که به شهر تزدیک تر می شیم اتوبوس شلوغ تر می شه. البته تقریبا همیشه شما شانس نشستن در اتوبوس رو دارید. من که همیشه صندلی خودم رو انتخاب می کنم از بس که خلوته.

دیروز صبح مثل همیشه سر ساعت سواراتوبوس شدم. 2 تا ایستگاه جلوتر یه خانمی با یه چمدون کوچیک و یه ساک دستی سوار شد. دیدم که بارش رو نذاشت توی قسمت مخصوص بار. توی اتوبوس ها یه جایی رو برای قراردادن لوازم اضافه ای که همراه مسافرها هست تعبیه کردن که بار شون رو اونجا بذارن و برن بشینن. با خودم گفتم این امروز یه ماجرایی می شه. بعدش خانمه رفت نشست روی صندلی مخصوص معلول ها و مادرایی که با بچه و کالسکه هستن. البته این کار عجیبی نیست می شه که روی این صندلی ها نشست اگه که کسی اومد خواست اونجا بشینه و جا نبود طرف پا می شه و جاش رو می ده به اون کسی که لازم داره و این مطلب رو نوشتن و چسبوندن به شیشه توی این قسمت مخصوص اتوبوس. یه کم جلوتر دو تا مامان و 5 تا بچه سوار شدن با دو تا کالسکه!!! یکی از مامانها دوقلو داشت اون یکی هم 3 تا نخود قد و نیم قد. حالا این جوجه فسقلی ها با هم حرف می زنن اون وسط از مامانشون سوال می کنن، مامان ها هم در حال جا به جا کردن کالسکه ها بودن، چون باید کفه صندلی ها رو بر می گردوندن بالا تا کالسکه ها جا بشن. ولی اون خانمه و چمدونش هم اونجا بودن!!! وا ویلا... ولی همه آروم، خونسرد، خانمه که چمدون داشت بیچاره، حیرون بود که چه باید بکنه، خوش رو نزده بود به اون راه که به من چه...اما نمی دونست چه کنه در اون وضعیت. فکر کنم چمدونش سنگین بود نتوسته بود بلند کنه بذار جای بار. خلاصه...آقای راننده خیلی مودبانه به ایشون گفت می شه لطفا شما یه جای دیگه بشینید.. نه تحقیری تو صداش بود و نه بی ادبی... فقط یه خواهش بود... اون هم پاشد اومد پیش من نشست. جالب اینکه اون مامان ها هم اصلا به خانمه چیزی نگفتن واسه پاشدن فقط تشکر کردن. من به خانمه گفتم اگه می خوای چمدونت رو بذار بین منو و خودت. آخه گذاشته بود توی راهرو بین صندلی ها جای رفت و آمد رو گرفته بود. احتمالا فکر کرده بود اگه بذاره کنار پای خودش ممکنه جای من تنگ بشه...تشکر کرد و گفت ایستگاه بعدی جام رو عوض می کنم، گفت می خواد ایستگاه مرکزی قطار پیاده شه ( یعنی آخرین ایستگاه) و گفت که استفاده از وسابل نقلیه عمومی هم یه چلنجی هست و این حرفا.... می خواستم بگم چلنج ندیدی که به این می گی چلنج فدای انگلیسی حرف زدنت بشم من...هر بار که سوار اتوبوس می شم یاد اتوبوسهای ولیعصر می افتم که این آخری ها مجبور بودم سوار شم چون ولیعصر یه طرفه بود و یا باید پیاده می رفتی یا توی اتوبوس تبدیل یه کنسرو آدم می شدی... حالا صندلی مو انتخاب می کنم وقت نشستن!!!!

کار اینجا هم تموم نشد دقیقا 2 ایستگاه جلوتر یه مامان دیگه با کالسکه سوار شد، همه اتوبوس با هم خندیدن!!!!! این وسط چند تا آدم مسن هم سوار شدن که بقیه مسافر ها که نشسته بودن جلوی اتوبوس پا شدن جاهاشون رو دادن به اون آدم مسنا. اون دو تا مامان قبلی یچه ها رو جا به جا کردن بکیشون کالسکه خودش رو جمع کرد گذاشت توی جای بار تا مامان جدیده بتونه بیاد تو بعدش هم سه تایی با هم گرم صحبت شدن. وقتی اون جوجه فسقلیه از مامانش پرسید ما می تونیم بریم توی موزه پاور هوس؟ فهیمیدم برنامه شون چی هست. در واقع مامان ها بچه هاشون رو داشتن می بردن گردش علمی. چون یه فستیوال دانش این روزا توی این موزه و چند تا ساختمون اطرافش از جمله ساختمون تیف و تلویزون ای بی سی در حال برگزاری هست. دیده بودم که بچه های کوچولو رو می بردن بازدید. خب اینها هم خودشون دست به کار شده بودن.

حالا وقت پیاده شدن این مامان ها و بچه ها و کالسکه ها جالب بود. همه اتوبوس به تکاپو افتاده بودن. چون دقیقا جلو و پشت این مامان ها و بچه پر شده بود. یه خانمه که نزدیک جای بار بود کالسکه رو دست به دست رسوند به مامانه، مامانه اول بچه ها رو راهی کرد و خودش هم پشت سرشون همین جور هم که می رفت به راننده می گفت یه دقیقه صبر کن ما داریم پباده می شیم ، هنوز پیاده نشدیم . اینچوری راننده رو در چریان می ذاشت گر چه که اون از توی آینه می دید. پشت سرش مامانه با کالسکه و دوقلوها داشتن پیاده می شدن. حالا وقت پیاده شدن احتیاج به کمک داشت اما دوستش خودش دستش بند بود تا بیاد ترمز کالسکه رو بزنه و برگرده به دوسته کمک کنه یه آقاهه مسافر که می خواست سوار شه، اومد کمکش و کالسکه رو پیاده کرد. آخرش هم مامان دو قلو ها یه دست حسابی برای همه آدم های توی اتوبوس تکون داد و از همه تشکر کرد! یه تشکر واقعی نه کشکی که خودش هم صدای خودش رو نشنوه .....دوست داشتنیه مگه نه ؟!

اینجوری بود که همه کمک کردن تا بچه ها به گردش علمی شون برسن، مامان ها توی خونه نمونن تا افسرده بشن و در نهایت یه جامعه سالم و شاد داشته باشن. خیلی ساده بود، واقعا از کسی انرژیی نگرفت اما اگه مامانه می خواست تنهایی انجام بده، سخت می شد.

بعد از پیاده شدن من هم، فکر کنم خانم مسافر کنار دستم به اندازه کافی جا برای چمدونش داشت.... جای برای همه هست اگه فقط به فکر خودمون نباشیم.

۱۳۸۹ تیر ۲۵, جمعه

پل عابر

از روزی که پامو گذاشتم اینجا، گفتم اینجا سرزمین شدن هاست، نشد نداریم مگه خلاف قانون باشه. با خودم گفتم اینجا همممه کارای دلی رو که سالها حسرتش رو خوردم، انجام میدم. اینو گفتم...

همه می دونن من چطور مثل سگ از بلندی و پله می ترسم. یه ترسه، ازم هم نپرسین واسه چی؟ واسه چی نداره؟! خب می ترسم دیگه...اونقدر می ترسم که حتما باید دست یه نفر رو بگیرم تا بتونم قدم از قدم بر دارم، کاملا پاهام قفل می شه و نمی تونم راه برم، یه تصوری با هام هست که الان زیر پام شل می شه و می ریزه...

ده بار همسر جان گفته بیا برو دکتر، شفا می گیری!!! می گفتم نه!!!! اگه برم منو می بره لب پرتگاه می گه بپر. من می میرم از ترس! نمی رم مگه زوره؟!!

همون روز اول که از در مُتل اومدیم بیرون تا محیط اطرافمون رو کشف کنیم، یه پل هوایی عابر رو هم کشف کردیم -از شانس من فکر کنم این تنها پل عابر در کل سیدنی باشه. اون هم دقیقا ور دل من!!!- مجبور بودیم از روش رد بشیم، چون چاره دیگه ای نبود، فکر اینکه از وسط اتوبان رد بشید رو هم از سرتون بیرون کنید. البته من هرگز این کارو رو توی تهران هم نمی کردم . براش راه حل های دیگه ای پیدا می کردم مثلا مسیرم رو عوض می کردم که مجبور نشم از روی پل عابر رد بشم! اما اینجا واقعا راه دیگه این نبود. بماند که با چه ترس و لرزی در حالیکه دست همسر جان رو محکم گرفته بودم و به اطراف هم نگاه نمی کردم از روی پل رد شدم.

همون روزا ما دربدر دنبال خونه بودیم، شانس من هر چی خونه هم پیدا می شد اونور پل بود. همسر جان می گفت اگه این خونه ها اکی بشه تو چی کار می کنی؟ من هم می گفتم اکی بشه، من یه کاری می کنم. البته بعدا یه راهی پیدا کردم که یه ذره دورتر بود اما دیگه لازم نبود از روی پل روی بشم. اما من می خواستم از روی پل رو بشم....واسه همین هر بار با هزار ترس و لرز و در حالیکه دستام خیس عرق می شد و حتما همراه همسر جان از روی پل روی می شدم. هر بار کلی به خودم قوت قلب می دادم که تو می تونی برو ترس نداره ....دور ور برت رو نگاه نکن و برو ....بچه دوساله ها هم از روش رد می شن...

زد و ما بالاخره اونور پل یه خونه خیلی خوب پیدا کردیم، الان بیش از دو ماه می شه که حداقل روزی یک بار خودم به تنهایی از روی پل عابر رد می شم بدون دلهره.

۱۳۸۹ تیر ۲۳, چهارشنبه

نوستالژی خوب من

این حرف هایی رو که الان می خوام بگم رو خیلی وقته که می خوام بنویسم اما فرصت مناسبش رو پیدا نمی کردم چون می خواستم یه وقتی باشه که با دلم حسابی خلوت کرده باشم واسه این هم که با دلم خلوت کنم نباید دل مشغولی داشته باشم. اما امروز وقتشه. آفتاب زیبای زمستونی همه جا پهن شده و از پنجره اتاقم به من می تابه و کاملا سمت چپ بدنم و پشتم رو که نزدیک به پنجره هست، گرم می کنه. هر وقت آفتاب اینجوری، مثل یه پتو سفری گرم و نرم منو نوازش می کنه یاد آفتاب پاییز زادگاهم می افتم که وقتی زنگ تفریح ها توی حیاط مدرسه بودم منو گرم می کرد، وقتی یه بچه دبستانی بودم.... همه چیز توی ذهنم تازه و زنده است: اون حیاط دبستان فروغی(شهید ضیایی- من هرگز بهش نگفتم شهید ضیایی)، اون شلوغی کودکانه بچه ها( اما ما فکر نمی کردیم بچه ایم)، زنگ مدرسه که چکشی بود، خانم خاوری ناظم مدرسه که یه پسر جوون و خوش تیپ داشت یه وقتهایی می اومد مدرسه با مامانش توی حیاط قدم می زدن و صحبت می کردن. همیشه پیش خودم فکر می کردم دارن در مورد موضوع خواستگاری و آخرین دختری که دیدن صحبت می کنن. ولی به جان شما من نظری به پسرش نداشتم همه هم می دونن که من از بچگی عاشق منوچهر بودم که با برادرم می رفتیم ازش ساندویچ می خریدیم، بعدا فهمیدم اون علاوه بر ساندویچ اوایل انقلاب آب شنگولی می فروخته تو همون مغازه. حالا موندم چه جوری ما از دست خاله جون زاغی فرار می کردیم و می رفتیم سر کوچه ساندویچ می خریدیم اون هم از یه پیاله فروشی!!!

یادمه اون وقتها خیلی ماشین و تاکسی کم بود توی خیابون ها و شاید دقیقه ها کنار خیابون می ایستادیم تا یه تاکسی از اون دور می اومد، شاید سوارمون می کرد شاید هم نه. وقتهایی که با خاله جون زاغی می رفتیم خونه امجدخاله توی بخش هشت- خونه شون خیلی دور بود و اصلا تاکسی اونجا ها نمی رفت- باید کلی پیاده روی می کردیم. یادمه که توی خیابون فرهنگ اونقدر خلوت بود که صدای پای خودم رو می شنیدم. آروم، خلوت، با آرامش، بدون استرس...

سالها پشت هم گذشت و گذشت و من همیشه حسرت اون روزها، اون حس وحال وآرامش رو داشتم. مگه می شه زمان رو برگردوند تا دوباره همون حس و وحال رو تجربه کنی؟! آرزوی من تجربه دوباره همون خوشی های کوچیک و با ارزش بود، بوی نم بارون، آفتاب درخشان بعد از بارون، هوای لطیف توام با بوی خوش گلها، خزه های لای جرز دیوار ها و موزاییک ها، خونه های قدیمی پر از خاطره، آدما با عادتهای مشخص در ساعتهای معینی از روز مثل گل آب دادن، خرید رفتن، چای نوشیدن، ...

حالا اینجا همه اون چیزا رو دارم، همه اون خاطره ها برام دوباره زنده شدن، جون گرفتن. همین چیزا منو به اینجا گره می زنه. من خاطراتم رو اینجا پیدا کردم. این برای شروع. به همین هم بسنده نمی کنم من اینجا خاطره می سازم تا دلم برای این خاطرات تنگ بشه. اصولا تمام مشکلات آدمای مهاجر با خاطراتشون هست که متاسفانه توی چمدون جا نمی شه که بیارنش. من اینجا غریب نیستم، این هوا که وضعیتش ثابت نیست و معلوم نیست که آفتابه یا بارون و همین تو رو مجبور می کنه که همیشه یه چتر همراهت داشته باشی ( اگر چه من هیچ وقت چتر بر نمی دارم)، درختهای همیشه سبز بدون خزان ( درختهای نیمکره جنوبی خزان ندارند اونهایی رو هم که می بینید زرد می شن مال نیمکره شمالی هستند که به اینجا آوردنشون.)، خونه ها با سقف سفالی قرمز و بدون دیوار( یه دونه اش مال منه، به زودی پیداش می کنم)، شمشادهایی که حریم خونه ها رو تعیین می کنن، خیابونایی که باید از سمت چپ توش رانندگی کنی، حتی مردم برام آشنا هستن. اما وقتی توی 18 سالگی رفتم تهران سالها طول کشید تا تهران رو شهر خودم بدونم... خیلی طول کشید تا، به درختای ولیعصر احساس وابستگی کنم، یا فکر کنم مال منن.

اینجا یه چیزی منو با اون گذشته های دور که همیشه حسرتش رو داشتم پیوند می زنه، یه جور برگشت به گذشته واقعی نه خیالی و توهمی. من توی 35 سالگی دارم توی محیط 5 سالگیم زندگی می کنم چی از این بهتر.

نگید خب چشت 8 تا برمی گشتی ولایتت، تو که جنبه پایتخت نداشتی! این آخری ها ولایت هم که می رفتم دلم برای تهران تنگ می شد آخه ولایت من دیگه اون ولایت نبود. شلوغ، پرسروصدا. فقط وقتی روزای تعطیل می رفتم توی خیابون می شد مثل قدیما اما همیشه یه چیزی کم بود! اون چیزی که اونجا کم بود اینجا فراوونه.

حالا هر کی هر چی می خواد بگه، غرب زده، شرق زده، از خود بیخود هیجان زده، ...

۱۳۸۹ تیر ۱۹, شنبه

دغدغه اوزی ها

ما که تازه اومده بودیم – همچین می گم انگار 10 ساله این جام، ولی واقعا همون اولش منظورمه – یه برنامه ای بیشتر از همه توجه مون رو جلب کرده بود، یه مسابقه آشپزی به نامه مَستر شِف. نه از این مسابقه آبکی ها، مسابقه جدی و هیجانی. خب ما هم که تو متل بودیم و یه تلویزیون داشتیم و می دیدیم فقط به صرف اینکه چیزی دیده باشیم و دو تا کلام هم از زبون خواهران و برادران اوزی مون چیز یاد بگیریم. اونقدر هم غرق کارامون بودیم که نگو و نپرس... ای بدو اینجا خونه هست واسه اینسپکشن، برو ببین و فرم پر کن واسه تقاضای اجاره خونه... رزومه درست کن... دنبال کار بگرد.....نگران که مبادا کار پیدا نشه... اگه نشه چی می شه...بعدشم هنوز حال و هوای ایران تو سرمون بود و حسابی مستعد واسه مضطرب شدن. خلاصه... ما خونه رو پیدا کردیم و اومدیم سر خونه زندگی مون که شامل 2 تا چمدون و 5 تا کارتن بود. حالا بدو بدو وسیله بخر... از کجا بخرم...ایکیا؟ جان کوتس؟ هاروی نرمن؟ اِوری دی لیوینینگ؟ سر کوچه مون؟ چه جوری بیارم... چقدر پولش می شه... یکی نبود به ما بگه آخه آدم عاقل واسه چیز،میز خریدن مضطرب می شه؟!! همین جا بگم به همه مهاجرای عزیز که ما بدون یخچال ده روز زندگی کردیم و نمردیم!! برای خرید وسایل وقت بگذارید، دقت کنید، لذت ببرید اما حرص نخورید و استرس هم نداشته باشید. سوالی داشتید هم از من بپرسید البته مهاجرای استرالیا.

بخش خیلی مهم خرید کردن اینجا بود که ما میخواستیم دُرباشه، ارزون باشه، قلتون هم باشه (با کسب اجازه از دوست عزیزم م.ت.پ که این اصطلاح رو همیشه به کار می بره و کپی رایتش مال ایشونه) سر همین جریان ما بیش از یک ماه تلویزون نداشتیم، یعنی خریدیم ولی در فروشگاه جی بی های- فای موجود نبود و قرار بود آقایان در سامسونگ بسازند و بفرستند! اما بد قولی کردن و سر وقت به ما تحویل ندادن و ما هم پولمون رو پس گرفتیم، اونها هم در دم پول رو به حسابمون ریختن!! ما هم رفتیم از یه جای دیگه همون تلویرون رو خریدم. البته همه زحمت های پیدا کردن یه جای دیگه رو دوست عزیزمون ن.ج کشید که جا داره از این "تریبون جهانی" ازش تشکر کنم که ما رو تلویزیوندار کرد. حالا چرا اینقدر این تلویریون برامون مهم بود؟!! چون روی این مدل تلویزیون برادران و خواهران عزیز در سامسونگ به ما یک عدد بلو- ری مفت و مجانی می دادن که قیمت خودش به تنهایی 800 دلار بود! حالا فهمیدین دُرباشه، ارزون باشه، قلتون هم باشه یعنی چی؟

ما تلویریوندار شدیم و دیگه شب ها می نشستیم و برنامه تلویزیون اوزی ها رو می دیدیم. دیدم که هنوز مسابقه جذاب مَستر شِف ادامه داره و هیجانی تر هم شده و کارگردان هم با سلیقه هر چه تمام تر، به برنامه اش جو می ده و مردم رو می ذاره سرکار. تا باشه از این سرکاری ها!

براتون بگم اگه یکی توی یک بخش مسابقه کارش رو خوب انجام نمیداد، گریه! می کرد، همچین می شد قیافه اش انگار داروندارش رو از دست داده. یه بار قرار بود برن توی یک رستوران و رستوران رو اداره کنن وهر کسی یک نقشی داشت واسه این بخش از مسابقه. یک خانمی بود که افسر پلیس بود (اونها رو با اسم، سن و شغلشون معرفی میکنن) و سفارش ها رو می نوشت و به آشپزخونه می داد. ایشون یه اشتباه هایی کرد و یه کمی قاطی پاتی شد. باید حالش رو می دیدید، بعد از اون ایشون از ادامه مسابقه منصرف شد و مسابقه رو ترک کرد، چون فکر کرده بود نتونسته نقشش رو درست انجام بده.

این روزها دیگه مسابقه مَستر شِف اونقدر هیجانی شده که، چند شب پیش همسر جان می گفت دچار استرس می شم که کی می بره! و خودش به حرف خودش خندید.

نه! مسابقه مَستر شِف خیلی فرقی نکرده، کیفیت زندگی من وتو فرق کرده که به جای همه اون چیزهایی که سالها ما رو آزار داد و ذهنمون رو جوید و روحمون رو خراشید، حالا با یه مسابقه ظریف و دلنشین هیجان زده می شیم و زندگیمون بوی زندگی می گیره.

همه اینها رو گفتم که این رو بگم، دیشب نه پریشب در یک مرحله هیجانی و در یک رقابت کاملا دوستانه اما جدی بین ماریان و جاناتان، ماریان از مسابقه حذف شد. ماریان یه دختر جوونه که دانشجو فوق لیسانس هست و گویا خیلی بین مردم محبوب شده و مردم انتظار نداشتن که اون از مسابقه حذف بشه. اما خودش گفته که اینجور فکر نمی کنه و اون هم آدمه و آدمها هم همیشه پرفکت و تمام و کمال نیستن. نکته اینجا هست که توی اخبار دیشب یکی از تیتر های خبری حذف ماریان از مسابقه مَستر شِف بود!!!!!! با مردم مصاحبه کردن و با خودش. جالبه که ماریان گفته امیدوارم مردم این مسابقه رو بایکوت نکنن. ضمنا توی یه برنامه دیگه هم که سر شب پخش می شه و یه جورایی شبیه دور هم نشستن و حرف زدنه ایشون رو دعوت کرده بودن و مچ آقای کارگردان مسابقه رو گرفتن که تو در قسمت آخر حضورت در مسابقه در دو سکانس پشت هم گوشواره هات با هم فرق داشته!!! خلاصه اینکه الان دغدغه در استرالیا برای اوزی ها، ماریان و مسابقه مَستر شِف هست.

راستی دغدغه شما چیه؟

۱۳۸۹ تیر ۱۴, دوشنبه

دختر توی پارک!

دیروز رفتیم پارک. این پارک در کنار یک خور (فرورفتگی آب در خشکی) قرار گرفته برای همین طبیعتش با پارکهایی که من تا به امروز دیده ام خیلی فرق داره. البته بقیه چیزهای توی پارک هم خیلی برام عجیب بود مثلا اولش که وارد شدیم دیدیم یه چیزی شبیه یه سکو در کنار مسیر پیاده روی هست، روش هم چیزایی نوشته بودن مربوط به یکی از جنگ ها همراه با عکس به لحاظ کنجکاوی ایستادیم و شروع به خوندن کردیم که یه دفعه یه موزیکی برامون شروع کرد به پخش شدن. نگو یه چشم الکترونیکی به همراه بلندگو در کنار این سکو هست وقتی آدمایی مثل ما می ایستن اون شروع می کنه و بعد هم کل مطالب رو از طریق نوار ضبط شده پخش می کنه. حالا من بخند همسر جان بخند، تو بگو واسه چی؟!!! تعجب، حیرت، مقایسه،....بدون اینکه هم با هم حرف بزنیم می خندیدیم، یعنی اصلا احتیاجی به حرف زدن نبود.

پارک رو خیلی طبیعی ساخته بودن تا احساس اینکه داری وسط جنگل راه می ری بهت دست بده. اما تمهیداتی هم دیده بودن تا همین محیط طبیعی کاملا ایمن باشه مثل دوربین های مداربسته که در سرتاسر پارک دیده می شد.

این گذشت و ما وارد اون قسمتی از پارک شدیم که دقیقا در کنار خور بود و کلی صندلی و آلاچیق داشت واسه نشستن. واسه همین تعداد زیادی از مردم از تیپ های مختلف اومده بودن برای اینکه یه روز تعطیلشون رو به خوشی و آرامش بگذرونن.

یه گروه بزرگ با کلی وسیله و بچه و آدم بزرگ اومده بودن اونجا تا جشن تولد یکی از بچه ها رو بگیرن. کیک و شمع رو گذاشتن و شعرشون رو هم خوندن و بعدش هم مراسم کیک خورون شروع شد.

یه بابای جوون با پسر بچه کوچولوش داشت توپ باری می کرد. یه زوج جوون رو زمین دراز کشیده بودن و از آفتاب زیبای یه روز زمستانی لذت می بردن، آقاهه بلوزش رو درآورده بود و آفتاب می گرفت.

دو تا خانم حدودا 50 ساله قدم زنان حرف می زدن.

یه آقاهه از جلومون رد شد با خودم گفتم این آقاهه ایرانی هست چون فقط ما ایرانی ها با لباس رسمی می ریم پارک. حدسم درست بود با بچه اش که دوباره رد شد، بچه داشت فارسی حرف می زد.

خیلی ها از مدل های مختلف بودن اما یه دختر تنها نظرم رو جلب کرد، یه دخترتنها که با یه کوله پشتی نشسته بود روی چمن ها اولش که نشست شروع کرد به مالیدن کرم ضد آفتاب به خودش داشت بعدش هم کتابش رو در آورد و شروع کرد به خووندن. یه کم یعد یه ساندویچ در آورد و خورد. موقع رفتن هم داشت یه سیب بزرگ و قرمز رو گاز می زد. حتما از اینکه یه روز تعطیل به خودش این فرصت رو داده بود که چند ساعتی مال خود خودش باشه و با خودش خلوت کنه،احساس خوبی داشت. آره خب چرا که نه؟! هر آدمی یه وقتایی همین کار ساده رو می کنه. یاد بهترین دوستم افتادم که سالها پیش وقتی حدودا 20 ساله بود یه روز تابستون پا شده بود رفته بود دریا واسه انجام همین کار به ظاهر ساده. دریا به شهری که زادگاه من هست خیلی نزدیکه و مینی بوس هایی هست که مردم رو می بره و میاره و رفت و آمد خیلی عادی و راحته. اون طفلک من، هم همین جوری نشسته بود و داشت کتاب می خوند که یهو اومدن و سین جیم کردن و بردنش منکرات!!!! همه کیف و وسایلش رو گشتن!!! تک تک عکسهای خونوادگی توی کیفش رو دیدن!!! و پرسیدن این کیه اون کیه!!! دفتر خاطراتش رو خوندن!!!!!!!! تا شب هم نگهش داشتن برای اینکه شب ماشینشون می اومد که ملت رو ببرن شهر و تحویل ستاد مرکزیشون بدن!!! شانسی که دوستم آورد این بود که مامانش که اومد، به مامانش تحویل دادنش. انگار شی بود!! حالا چرا بهش شک کردن؟ چون تنها بود وداشت کتاب می خوند، لابد، چون کار دیگه ای نمی کرد. اصلا کار دیگه ای نمی شد کرد در قسمت شنای بانوان!!

حالا .....بعد این همه سال.... اون هم اینجا... با دیدن یه دختر تنها، در حال کتاب خووندن، زیر آفتاب، روی چمن، کنار آب، چرا تجربه تلخ تو برام زنده می شه؟!

۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه

؟؟

برای کدوم ثواب نکرده، این بهشت برین رو به من هدیه کردی، خدایا؟!!!

۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سه‌شنبه

زنگ ورزش!

حرف زیاد دارم واسه گفتن و وقت کم. خودم هم نمی دونم از کدومش بگم. اونقدر که چیزهای تعریف کردنی دارم. امروز تو راه برگشت از کلاس سوار اتوبوس بودم و طبق معمول جایی می شینم که بتونم به راحتی بیرون رو ببینم، ببینم که نه، در واقع سعی می کنم با تمام وجود آن چه که پیرامونم هست رو اسکن کنم و توی ذهنم یه جای خوب براش پیدا کنم و نگهشون دارم. طوری نگاه می کنم انگار دفعه آخرمه که می تونم ببینم با لذت، با دقت.

از جلوی یه دبستان رد شدیم. اتوبوس توی ایستگاه وایساد. من هم شروع کردم به اسکن کردن. زنگ ورزش بود دو تا کلاس با دو تا معلم هر کدوم یه طرف حیاط بودند. حیاط که نه بگو باغ. معلم داشت برای دختر و پسرهای کوچولویی که شلوارهای ورزشی پوشیده بودند یه چیزهایی رو توضیخ می داد. بعضی ها شلوار بلند داشتند و بعضی هم شلوار کوتاه. همگی کلاه سرشون بود. یه دفعه همه با هم دویدن به سمتی که معلم اشاره کرده بود با خنده و شادی. شوق کودکانه اونها رو می شد از اون فاصله حس کرد. صورتاشون خندون بود لپاشون گل انداحته بود. اوج لذت شادی و خنده رو می شد توی صورت تک تک اونها دید. دیدم جلوم تار شد، تازه فهمیدم چشام پر اشکه الانه که اشکام دونه دونه سر بخوره رو لپام. دلم برای بچگی هام سوخت واسه همه بچه هایی که مثل خودم بودند. توی این دو ماهی که اومدم اینجا چندین بار دلم برای خودم سوخت و گریه کردم برای 35 سالی که تلف کردم، برای سالهایی که می شد خیلی ساده ازشون لذت برد. با دبدن اون کلاس ورزش یاد زنگ ورزش های خودمون افتادم. وقتی دبستان بودم ما یه معلم ورزش داشتیم اگه شانس می آوردیم اون سال حامله نبود، بارون نمی اومد، معلممون هم نمی خواست زنگ ورزش با ما ریاضی کار کنه، ما ورزش می کردیم. البته اگر کلید کمد وسایل ورزشی هم موجود بود چون بعضی وقت ها ناظم یا مدیر نبود و کلید نداشتیم، بعضی وقت ها هم خانم ورزش یادش می رفت کلید رو بیاره. حالا اگر همه این فاکتور ها مثبت بود ما ورزش می کردیم در واقع با یه توپ خودمون بازی می کردیم. البته وقت امتحان همه چیز جدی بود و ما باید مثل یک ورزشکار حرفه ای دراز نشست می رفتیم و 5 دور ؛ دور زمین بسکتبال می دویدیم و از این کار ها. کلا ما نسل امتحان و آزمون هستیم و در هر شرایطی بایر آزمون رو بدیم حتی اگه بهمون درس نداده باشند و جالب این که خودمون هم فکر می کردیم باید اینجوری باشه و اصلا مگه جور دیگه هم هست؟ یاد یه زنگ ورزش خودم افتادم. کلاس پنجم دبستان بودم. شاگرد اول کلاس و دیگه خیلی برو بیا داشتم واسه خودم. باید هم امتحان نهایی می دادیم. نزدیک های امتحان ثلث سوم بود و معلممون هم می خواست زنگ ورزشمون رو بگیره تا با ما ریاضی کار کنه. من و چند تا از بچه ها تصمیم گرفتیم که نریم توی کلاس و توی حیاط بمونیم. معلمممون هم که دید ما بچه ها موندیم توی حیاط رفت و مدیر رو آورد و بنای این رو گذاشت که من از وقت خودم می زنم در حالیکه می تونم بشینم توی دفتر اما می خوام با اینها ریاضی کار کنم. نمی دونم چرا همیشه این منت سر ما بود، یکی نبود بگه مگه من ازت خواستم اگه هم که می کنی لابد خودت خواستی. این دیگه منت نداره.

با توپ و تشر ما رو بردن تو. تازه همه به ما به چشم آدمهای نمک نشناس و پررو نگاه می کردن. اما یکی از بچه ها که الان هم از دوستان نزدیک هستیم به نام "م" توی حیاط موند و بعد هم از شدت ناراحتی از در مدرسه رفت بیرون. یعنی از مدرسه دلزده شد. رفت و به مامانش پناه برد گفت دیگه نمی خوام برم مدرسه اونها با من بد رفتاری می کنن منو تحقیر می کنن. جالبه بهتون بگم این خانم الان یه دندانپزشک با تخصص ان دو هست. نفر اول برد در بهترین دانشگاه دولتی ایران. این جماعت این بچه رو از مدرسه بیزار کرده بودند. خوب این هم خودش یه تخصصه که همه ندارن!!!!

این اولین باری بود که برای گفتن حرفم این طور جدی و جسورانه رفتار کرده بودم، نتیجه اش هم این شد که زدن توی سرم و حس عذاب وجدان و این که من خیلی بد هستم رو هم در من به وجود آوردن که این دیگه نوبره !!! همیشه کارشون این بود برای تغییر رفتارت خودت رو بر ضد خودت ترغیب می کردن. سالها گذشت تا فهمیدم اون روز من فقط حقی که نظام آموزشی برام تعیین کرده بود رو خواسته بودم و کار بدی نکردم!!

۱۳۸۹ خرداد ۴, سه‌شنبه

پاییز سیدنی

اینجا دیگه داره هوا سرد می شه. اما چه سردی! چه زمستونی! توی خونه ها سرد تر از بیرون هست. این پاییز بیشتر منو یاد بهار توی شمال می اندازه. هوای یه کم سرد همراه با بارون و نم بعد از بارون! همه جا هم سبزه! اصلا بعضی از گلها و درختها گل می دن!!!!!

دیشب هم بارید اول صبح هم یه کم بارید اما الان هوا غیر قابل وصفه! بارون بند اومده اما لطافتش هست. البته اینجا همیشه هواش لطیفه. اصلا همه چیز لطیفه. آدماش، ماشیناش، حتی وقتی می خوان از یک بلایی که سرشون اومده هم حرف بزنن با خنده و شوخی ازش یاد می کنن. سیستم اینجا ملایمت و لطافته. هر کسی وظیفه خودش می دونه که رعایت دیگری رو بکنه وقتی هم که نوبت به من می رسه اونقدر رعایت من رو کردن که من پر از توجه و لطف شدم، پس به راحتی من هم به دیگری توجه می کنم و رعایت حالش رو می کنم بدون اینکه برام سخت باشه. خیلی ساده!

داشتم از بارون می گفتم...بارون اینجا شبیه بارون های ریز شماله. ریز ریز می باره و متوالی. بعضی وقتها باید از پشت شیشه پنجره دقت کنی تا بتونی دونه های بارون رو ببینی. می ری بیرون فکر می کنی بارون اونقدر هم زیاد نیست اما ظرف مدت 1 الی 2 دقیقه سراسر بدنت رو دونه های ریز بارون می پوشونه به خصوص اگه یه لباس پشمی تنت باشه بهتر خودشو نشون می ده.

لباس های پاییز و زمستون اینجا هم مخصوص به اینجا هست و لباسهایی که توی ایران می پوشیدیم خیلی اینجا کارا نیست. چون هوا اونقدر سرد نمی شه اما شدت بارش بیشتره. واسه همین بارونی های بدون آستر، شبیه به بادگیر مناسب تر هست که زیرش یه پلیور یا ژاکت می پوشن. کلا اینها دست کم 3 تا می پوشن از نازک به کلفت. در هرجایی متناسب با دماش لباسشون رو کم یا زیاد می کنن.
لباسهای ما یا خیلی کلفته یا خیلی نازک. یا زیر مانتویی با روی مانتویی هست! اما اینها زیر و روشون یکیه!!!!



۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۴, جمعه

یه تجربه تازه!

هفته پیش برای اولین بار در زندگیم، اونقدر باد و آفتاب به موهای خیسم وزید و تابید تا خشک شد!! چه لذتی!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

بهترین روز زندگی من؟!

نمی دونم بهترین روز زندگی من کدوم روزه! امروز 28 آپریل که بهم جان ( کارمند دفتر املاک) زنگ زد و خبر داد اجاره خونه مورد علاقه ام اکی شده و همسر جان اولین مصاجبه کاریش رو با موفقیت گذروند و استخدام شد یا 8 آپریل که برای اولین بار به این سرزمین رویایی پا گذاشتم یا 27 ژانویه که ویزا مون رو توی پاسپورتمون زدن یا 18 ژانویه که ویزامون اومد یا 25 اسفند که عروسی کردم یا 6 خرداد که با همسرجان آشنا شدم یا 12 فروردین که به دنیا اومدم یا ...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۵, یکشنبه

حال من

میگن سرسفره عقد هر آرزویی کنی برآورده می شه، می دونید چرا؟ چون دو نفر اونجا هستند که به آرزوی قلبی شون رسیند، به یمن این خجسته رویداد، کائنات آرزوی دیگران رو هم برآورده می کنه.

من هم حال مشابه ایی دارم. به آرزوی قلبی خودم رسیدم به شکرانه ( یادت به خیر شکرانه) این موهبت آرزو میکنم همه آرزومندان به آرزو هاشون برسن.

این آرزو رو در این بعدازظهر دل انگیز یک شنبه دارم.

آخر شانس!!

دوشنبه 12 آپریل 2010 همسر جان رفته بود فرودگاه تا بار ها رو تحویل بگیره. صبح زنگ زد به دفتر الاتحاد در سیدنی گفتند رسیده. اینها از ساعت 9 شروع به کار میکنند. ما از هولمون صبح زود پا شدیم زنگ زدیم دیدیم بابا هنوز نیومدن. من هم به اصرار اون موندم خونه. همش می گه خسته می شی. فکر کنم نگرانه مبادا مریض بشم بیفتم رو دستش. باور کنید که آدم می تونه از خستگی مریض بشه ، من هیچ وقت فکر نمی کردم یک پرواز طولانی این جور آدم رو اذیت کنه. تازه پرواز ما که خوب بود از شانسمون دو تا صندلی کنارمون خالی بود و ما به راحتی توی 4 تا صندلی (نفری 2 تا) حال کردیم. اینها رو قبلا هم گفتم. از بس که حال کردم هی تکرار می کنم.

امروز از اون روزهای خاص ما بود که اگه برای هر مهاجری پیش بیاد هیچ وقت فراموش نمی کنه و یک خوش شانسی بزرگه. ما فکر می کردیم حتما از فرودگاه می شه وانت کرایه کرد از یکی از دوستان هم پرسیدیم نظر ما رو تایید کرد. همسرجان دست در جیب رفت فرودگاه. اتفاقا اول، جایی که رفت اشتباه هم بود اما اگه قرار باشه اتفاقی بیفته می افته همون جا یکی از دوستانش رو دید که یک سالی می شه که سیدنی هست اما اون کجا فرودگاه کجا. بغل و روبوسی... معلوم شد خانمش از ایران چند روز پیش اومده و بار فریت کرده گفت که با وانت اومده و بار ما رو هم میاره تا متل. چی از این بهتر. اما بهتر از این هم شد. البته بگم که این کار دریافت بار فریت بسیار زمان برد اما هیچ کدوم از کارتن ها رو باز نکردن!!! باز هم مثل چمدون فقط سوال کردند و وقتی همسرجان گفت که ما باری از لیست ممنوعه نداریم، چون سایت شما رو چک کردیم خیلی راحت پذیرفت! اینجا همش آدم از دست این اوزی ها سورپرایز می شه از بس که نایسن.

نزدیک های ساعت 4:30 همسرجان به من خبر داد که یه آقایی به این اسم و نشون با یه خانمی که خانم دوستش هست با وانت میان و بار ما رو به ما می دن. خودش هم داشت با اتوبوس می اومد. من رفتم دم متل تا خیلی مجبور نشن بگردن. تا دیدمشون خشکم زد. خانمه همون خانمی بود که من روزی که داشتیم بارمون رو فریت می کردیم توی گمرک فرودگاه امام دیدمش. تازه با هم حرف هم زده بودیم و اون می خواست منو راهنمایی کنه که چه جوری بارم رو فریت کنم که ارزون بشه. عجب دنیای کوچکی هست. پس اون خانم دوست همسرجان بود. سلام و احوال پرسی. هر کاری کردم که دست به کارتن ها نزنن نذاشتن و به من کمک کردن تا کارتن ها رو از وانت بیارم پایین.

راننده وانت هم ایرانی بود همسرجان پای تلفن به من گفت که این آقا کمرش درد می کنه نذار دست به کارتن بزنه اما چیز دیگه ای نگفت. بعدا معلوم شد ایشون از ایرانی هایی هست که به ایرانی های مهاجر کمک می کنه و اصلا شغلشون چیز دیگه ای هست. من هم کلی شرمنده شده بودم چون می خواستم برم از اتاقمون پول بیارم به خیالم که ایشون راننده وانت هست. وقتی اون آقا شرمندگی من رو دید گفت اینها همش نشانه هست و زمین پر از نشانه هست برای آدمها. جمله اش برام همون نشانه بود، چون من خیلی وقته دارم دنبال نشانه ها می گردم و از همون سمت می رم. اینجا بود که تاییدم رو گرفتم. از وقتی که خواستیم بیام استرالیا من همش فکرم این بود که اینجا اون سرزمین موعود من خواهد بود و خودم رو می دیدم که به دونه دونه آرزو هام می رسم. اینها همش نشانه هست که مسیر رو درست اومدم.

از اونها با کمی آب پرتقال وسط کوچه پذیرایی مختصری کردم و برای تشکر بزرگترین بسته زعفرونی رو که داشتم به اون آقا هدیه دادم که ناقابل بود در برابر زحمت و وقتی که گذاشته بود. خانم دوست همسر جان بهم گفت این خانواده چند سالی می شه که سیدنی هستند و زیر پروبال جوانها رو می گیرن. هر دوشون با روی خوش چند بار بهم گفتند هرکاری داشتید رودربایستی نکنید زنگ بزنید و کمک بخواهید.

حالا شما جای من آدم از خوشحالی چه حالی می شه؟!! برای همشون آرزوی سلامتی دارم.

۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

اولین روز در سیدنی

ما شب رسیدیم سیدنی و بعدش هم گرفتیم خوابیدیم. اما صبح 9 آپریل رفتیم بیرون. اول یه چرخی دور و اطراف زدیم. پشت جایی که ما بودیم یه کلیسا بود بیرون دیوار کلیسا یه قبر کوچیک بود با یه صلیب سفید. قبر، سنگ نداشت اما روی اون رو گل مصنوعی گذاشته بودند. تصور کنید دارید از توی خیابون رد می شید کنار پیاده رو یه قبر با این شرایط باشد. برای من این جالب بود که کسی اون گل ها رو ور نمی داشت!!!!!

از اون گشت و گذار ما یک مرکز خرید و یک سوپر مارکت ایرانی پیدا کردیم. در نتیچه همه مواد غذایی مور نیازمون و بلیط اتوبوس رو از مرکز خرید تهیه کردیم. برگشتیم متل و آماده شدیم تا بریم شهر. متاسفانه ما توی متل اینترنت نداشتیم. یعنی دسترسی به اینترنت خیلی در این مملکت ساده هست در این منطقه، ما وقتی لپ تاپ رو باز می کنیم سایت دو تا شرکت ای اس پی رو می تونیم ببینیم، اما کو کردیت کارت که بشه اینترنت خرید!!!

چون از ایران مسیر های اتوبوس رو چک کرده بودیم، به راحتی با اتوبوس به شهر رفتیم. شهر شلوغ تر از حومه بود اما شلوغی

تهران کجا، اینجا کجا. کلا 100 نفر توی کل خیابون جرج بودند.

اول از همه رفتیم سراغ بانک برای فعال کردن حسابمون. شعبه مرکزی بانک وست پک بسیار بزرگ و مثل کاخ بود اما خلوت هیچ کس نبود ما تنها مراجعه کننده بودیم. وقتی همسرجان عطسه کرد تا چند ثانیه هنوز انعکاس صدای عطسه می اومد.

برای پیدا کردن مدیکر یه کمی گشتیم توی همین گشتن یکی بهمون یه آدرس داد همین جور که می رفتیم سر از سیرکولار کی (همون خلیج زیبای کنار اپرا هوس) در آوردیم. زیر اون آفتاب و انعکاس نورش توی آب و دیدن ساختمون اپرا هوس خیلی رویایی بود.

بالاخره پیداش کردیم. یه دفاتری در جاهای مختلف شهر هست که به این کار اختصاص داده شده. مثلا این دفتری که ما رفتیم توی یک پاساژ بود به اسم متکر. مردم می رن خرج دوا درمون خودشون می کنن بعدش هم به این دفاتر مراجعه می کنن و تنها با ارایه رسید هزینه ها پول می گیرن و می رن به همین سادگی!!!

کارمند اونجا مدارک ما رو خواست و ما رو ثبت کرد عکس هم نخواست کپی هم نخواست. بعدش هم یه رسید موقت به ما داد تا زمانی که کارتمون با پست برامون ارسال بشه.

واسه ناهار رفتیم به فود کورت. واسه شروع دو تا سوشی خریدیم. من در دم عاشق سوشی شدم. همه نگرانیم این بود که از سوشی خوشم نیاد! بعدش یه سالاد یونانی با دو تا ساندویچ رست بیف. بیرون فود کورت یه فضایی بود مثل میدون پر از میز و صندلی که می تونستی اون جا بشینی و غذات رو بخوری. غلغله بود چون روز کاری بود و همه اومده بودن واسه ناهار. ناهار رو با دو تا لیوان آبجو خنک و تگری خوردیم. جای همه کسانی که حال ما رو می فهمن خالی. بیش از دو سال انتظار...

بدون اینترنت و جی پی اس یه کم کارمون سخت بود واسه همین همسر جان اولین مغاره اپتوس رو که پیدا کرد رفت توش و اینترنت موبایل رو فعال کرد و پلنش رو هم تغییر داد. در مدت زمانی که منتظر بودیم می تونستیم از اینترنت و کامپیوتر اونجا استفاده کنیم. ما هم فرصت رو غنیمت دونستیم و آدرس سنترلینک های اون دوروبر رو در آوردیم. حالا دیگه مثل انسانهای متمدن از چی پی اس استفاده می کردیم و آدرس خودش پیدا می شد.

چی پی اس به دست رفتیم به یک دفتر سنتر لینک در خیابون لیورپول. وارد شدیم از کسی که اونجا بود سوال کردیم کدوم صف رو وایسیم و راهنمایی کرد. چیزهای بسیار عجیبی اونجا دیدم. مثلا این که سیستم شماره دهی اونجا نبود اما همه توی صف ایستاده بودند با فاصله نه توی حلق هم و اینکه اگه کسی می خواست بشینه یه صندلی می آورد توی صف جای خودش می ذاشت و همون جا می نشت. وقتی هم که توی صف بودیم یه کارمندی می اومد با همه چک می کرد که کارشون چی هست که مبادا اشتباه وایسه و وقتش تلف شه یا اگه کپی لازم داشت براش می گرفت!!!!!!!!

از همه جالب تر اینکه هیچ خط کشی برای ایستادن در صف نبود اما مردم صاف و مرتب و با یک فاصله تقریبا 3متری از نفری که داشت با مسوول پشت کانتر صحبت می کرد وایساده بودند.

نوبت من شد با ادب و احترام ما رو ثبت کرد و ازمون خواست تا بشینیم تا که کارمند بخش دیگه ای صدامون کنه. وقتی نشستیم از بس که خسته بودم و اونجا هم ساکت بود من خوابیدم. باورتون می شه که آدم به یک اداره دولتی مراجعه کنه و از فرط سکوت بخوابه!!! تازه اینجا جایی هست که مردم برای پول گرفتن و یا کار پیدا کردن می یان.

کارمند پشت کانتر هم هر وقت از چلوی ما رد می شد عذر خواهی می کرد که ما معطل شدیم جالب اینکه اصلا کار اون نبود یکی دیگه باید ما رو صدا می کرد. تازشم اون کارمنده هم مراجعه کننده داشت که زودتر از ما اومده بود و خیلی طبیعی بود که ما منتظر باشیم. این تعجب کردن ها هنوز ادامه داره....

بالاخره ما رو هم صدا کردن و ده بار به ما توضیح دادن که چون شما متخصص هستید و ال و بل ما فقط می تونیم توی کار پیدا کردن به شما کمک کنیم. ما هم فقط واسه همین رفته بودیم اونجا. ولی خب دیگه اون طفلی ها هی توضیح می دادن. کارمنده پرسید 2 شنبه براتون خوبه برای یک کلاس آشنایی با سیستم ما و نحوه کار پیدا کردن. ما هم گفتیم نه، تا همسرجان اومد توضیح بده می خوام بار فریت رو از فرودگاه بگیرم، طرف اصلا نذاشت توصیح بده گفت پس 3 شنبه خوبه؟ دو تا برگه هم داد دست ما که توش شماره ثبت نام ما بود و آدرس محل برگزاری کلاس و پیزهایی که باید ببریم مثل رزومه خودمون روی سی دی.

حالا دیگه کار ها تموم بود. دم غروب هم بود از خستگی داشتیم می مردیم. سوار اتوبوس شدیم و برگشتیم به متل.

حالا وقت شام درست کردن با موادی که صبح خریده بودیم. یه پلو مرغ درست حسابی. اولین غذایی که در سیدنی پختم.

۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه

ورود به سیدنی

پرواز ما از ابوظبی به سیدنی ساعت 22:25 به وقت محلی روز 7 آپریل انجام شد. قرار بود ما 2 تا صندلی در ردیفی داشته باشیم که جلوی پایمان خالی باشد و از قبل هم صندلی ها رو رزرو کرده بودیم.اما موقع نشستن دیدیم که به جای اون ردیف یه ردیف عقب تر هستیم اما... 2 تا صندلی کنارمون خالی بود یعنی ما به جای 2 تا 4 تا صندلی داشتیم. حالی به حولی!

پرواز خیلی خوب و آروم بود و من هیچ دلهره و نگرانی نداشتم تا صبح هرچه که به فرود تزدیکتر می شدیم هیجان من بیشتر می شد... تا اینکه بالاخره به آسمان سیدنی رسیدیم دم غروب بود و یه نم بارون هم اومده بود. من دست همسرجان رو گرفته بودم دلم می خواست اون لحظه رو روی تمام وسایل الکترونیکی که داشتم ثبت کنم ... اولین لحظه ورود به سیدنی.

اگه فکر کنید که ما معطل شدیم تا پاسپورت رو چک کنند یا بار دیر اومد یا هر چی سخت در اشتباه هستید، ما فقط در فریشاپ یه کمی گشتیم در حد 10 دقیقه و چند تا شیشه نازنین برای آرامش بیشتر برداشتیم دم صندوق که رسیدیم من چشم به پریزهای تبدیل افتاد که اتفاقا دنبالش بودیم یه دونه برداشتم و به این ترتیب ما از اولین شب ورود می تونستیم از برق استفاده کنیم.

چمدان ها رو هم اصلا باز نکردن با اینکه ما بهشون گفتیم که زعفران، نبات و کفش چرم داریم. همسرجان پرید رفت 2 تا سیم کارت خرید و انداختیم توی گوشی هامون. گوشه فرودگاه هم چند تا کامپیوتر بود، من هم زودی روی فیس بوک به دوستان خبر دادم که ما رسیدیم و با ایمیل شماره هامون رو به اطلاع و سمع و بصرشون رسوندم. در همین حین همسرجان تماس گرفت و سیم کارت هامون رو هم فعال کرد. باید بهتون بگم که وقتی اینجا سیم کارت می خرید یه شماره روش هست که شماره موبایل نیست باید اون رو به مرکز پشتیبانی اون شرکت تلفنی اعلام کنید تا اونها شما رو ثبت کنند و شماره موبایلتون رو بدن. که خیلی سریع انجام شد.

از مک دونالد یه جیزی برای خوردن خریدیم و رفتیم تا تاکسی برگیریم برای هتل. فرودگاه سیدنی اون موقع که ما رسیدیم نسبتا خلوت بود نمی دونم همیشه اینجوره یا اون ساعت خلوت بود. هوای بیرون، هوای بعد از بارش بارون بود لطیف، خنک و کمی نمدار. اه ه ه ه هوای شمال.... صد بار بهتر.

از راننده تاکسی پرسیدیم تا هتل چقدر می شه، گفت حدودا 60 دلار. وقتی هم که رسیدیم تاکسی متر 63 دلار رو نشون می داد.

از تاکسی که پیاده شدم هم سردم بود هم عرق کرده بودم و نمناک بودم، خلاصه حس خوبی نبود اما یه چیزی ته دلم قنج می رفت. همسرجان رفته بود در ورودی متل رو پیدا کنه. چون ما بعد از ساعت 8 شب رسیده بودیم، رسپشن هتل هم رفته بود اما از قبل به من گفته بود که برامون یه نامه روی در اصلی می چسبونه که راهنمایی کنه چیکار کنیم. نامه رو برداشتیم و همسرجان طبق راهنمایی های توی نامه داشت در ورودی واحد ها پیدا می کرد. همون جوری دم در هتل سرم رو بردم بالا آسمون رو ببینم، آخه می گن هرجا بری آسمون همین رنگه. ولی نبود.... آسمون سیدنی پر ستاره بود!

خیلی راحت وارد ساختمان واحد ها شدیم دم در هم چند تا از مهمان های متل بودن که به ما کمک کردن تا چمدان ها رو ببریم بالا. یه پسر اوزی 10—11 ساله با یه مرد حدودا 40 ساله عراقی. وقتی ما تشکر می کردیم فروتنانه پاسخ می داد که کار خاصی نکرده.

هنوز باورم نمی شد که دارم روی زمینی قدم بر می دارم که بهش می گن استرالیا. توی شهری دارم نفس می کشم که اسمش سیدنی هست.

امکانات متل بهتر از اونی بود که فکرش رو می کردیم و توی سایتش بود. یه سوئیت با یه اتاق خواب، نشیمن و آشپزخانه و توالت و حمام با کلی کمد و کشو. وسایل آشپزخانه هم در حد اولیه و کار راه بنداز بود. شب خوب و آرومی رو گذروندیم. با اون خستگی مثل سنگ تا صبح خوابیدیم.

۱۳۸۹ فروردین ۲۳, دوشنبه

روزهای آخر در تهران

به نظر من قسمت دردناک و بد مهاجرت خداحافظی هست. دلم می خواست بخوابم وپاشم و خداحافظی ها تموم شده باشه. خیلی ازم انرژی گرفت. ما تقریبا 18 روز در حال خداحافظی بودیم. با بچه های شرکت که اوایل اسفند خداحافظی کردم اما به همشون گفتم فکرکنم دوباره ببینمتون. دلم نمی خواست با کسی خداحافظی واقعی کنم. واقعا هم چه خداحافظی؟!احساسم این بود که من همه رو می بینم یعنی ارتباط خواهم داشت. از 29 اسفند رفتیم ساری پیش مامان و بابا و خاله های من. روز های اول خوب بودن و خوشحال هر چه به 6 فروردین و زمان برگشت ما نزدیک می شدیم حالشون بدتر می شد. چشم ها قرمز می شد و هر کسی گوشه ای اشک می ریخت. اما موقع خداحافظی این من بودم که بغض داشتم و گریه کردم نتونستم کلمه ای حرف بزنم. برادرم ما رو برد ترمینال تا با اتوبوس بریم تهران. اون جا هم یه خداحافظی دیگه با کسی که فکر می کنی نباید تنهاش بذاری. 7 ساعت توی راه بودیم. بالاخره رسیدیم خونه. دوباره حسم عوض شد حس مامان اینها هم عوض شد خیالشون راحت بود که ما تهران هستیم.

صبح برگشتن از ساری، قبل از حرکت رفتم دیدن خانجون و بابابزرگ در آرامگاه و با هاشون خداحافظی کردم و ازشون خواستم که هوای مامان و خاله ها و من رو داشته باشن.

حالا نوبت کرجی ها مامان و بابای همسر جان بود. 3شنبه 10 فروردین به مناسبت رفتن ما خانواده نامزد ناز نازی خانم (خواهر همسرجان) یک مهمانی معارفه بین دو خانواده برگزار کردند تا مبادا ما که در جشن عروسی نیستیم غم باد بگیریم!! دستشون درد نکنه. اون جا هم با دایی و خانواده دایی جان همسرجان و کل خانواده داماد خان خداحافظی کردیم. اما مامان بزرگ ... اون ما رو نمی شناخت که خداخافظی کنیم. به من می گفت خانم و به همسر جان می گفت آقا!!! اون شب که نشد اما فردا شب همسر جان رفت خونه مامان بزرگش و به زور خودش رو شناسوند تا باهاش خداحافظی کنه. دنیای غریبیه!

موقع خداحافظی با کرجی ها به خودم مسلط بودم می دونستم که اگه گریه کنم سیل راه می افته. تازه میگن بالا تر از سیاهی رنگی نیست راسته! وقتی با مامانت خداحافظی می کنی با بقیه هم می تونی! من هم که این خداحافظی رو تجربه کرده بودم. دلم برای همسرجان کباب بود که چشاش قرمز شده بود ولی نمی ذاشت اشکش بیاد.

این از 5 شنبه 12 فروردین ما.تولدم هم بود!!!!

جمعه با دوستان گذشت و که خوش هم گذشت! سیزده بدر در پشت بام! شنبه رفتم الباقی پول رو فرستادم به حسابمون در سیدنی. چند تا هم کارهای خرده ریز داشتم و انجام دادم. 1 شنبه رفتیم بار ها رو فریت کردیم. نامزد نازنازی خانم کلی به ما کمک کرد اصلا بارمون رو باز نکردن و ارزیاب تایید کرد و فرستاد رفت. کارگو الاتحاد هم کلی به ما تخفیف داد. 2شنبه 16 فروردین مامانم از ساری اومد تا با ما باشه تا وقت رفتن. واقعا دلم نمی خواست بیاد. دوباره همون بساط خداحافظی تکرار می شد. تحملش رو نداشتم. تازه حالمون خوب شده بود. دلم هم براش می سوخت واسه همین مخالفتی نکردم. این وسط ها با یک سری از دوستان تلفنی و با یک سری هم حضوری خداحافظی می کردیم.

یک حسی موقع خداحافظی در نگاه همشون می دیدم که منو دیوانه می کرد فقط توی نگاه 3 نفر نبود، محسن، رییس جونم و خانمش. چقدر خداحافظی با این 3 نفر خوب بود. توی نگاهشون امید به دیدار دوباره موج میزد. پر بود از همه چیزهای خوب دنیا.

اون حسه که گلوم رو می گرفت و خفم می کرد حس بازندگی بود! اره من برده بودم داشتم می رفتم تا زندگی کنم و اونها می موندن و باید تحمل می کردن. حسم این بود که یه چیز خوبی بوده و فقط نصیب من شده و اونها بی نصیب موندن. سعی نکنید این چند سطر رو با عقل و منطق تحلیل کنید. اینها حس من بود وقت خداحافظی!

شب قبل از پرواز با برو بچه ها خونه شلم و خاله سمیرا تلپ بودیم. محسن از کیش پاشده بود اومده بود و برامون رباعیات خیام رو آورده بود که چقدر حال کردم. بادی هاهایی برامون یه اسپیکر واسه لپ تاپ خریده بود، که خیلی لازم داشتیم. شلم و خاله سمیرا هم برامون زعفران در حد تیم ملی برزیل خریده بودن. همش نگرانشون بودم ما چندمین زوجی بودیم که اون ها بدرقه می کردن؟! دیگه غصه خداحافظی براشون مزمن بود. آخر شب موقع خداحافظی همسرجان همه بغش های خورده اش رو توی بغل رفیقش شلم ریخت بیرون. بلند بلند. اما من 2 قطره اشک ریختم فقط تو بغل خاله سمیرا. آخ که نگاه محسن چه خوب بود پر بود از امید، شادی، خوشحالی، خبری از بازندگی نبود.

فردا 4شنبه 18 فروردین، 7 آپریل، روز پرواز بود. مامان رو راضی کردم که قبل از ما از خونه بره بیرون به سمت ساری. این بار هم گریه نکرد فقط وقتی من گریه کردم اون صداش لرزید. منو به تنها آدم مطمئنی که سراغ داشت یعنی همسرجان سپرد و رفت. و من وقتی اون رفت بغضم ترکید و بلند بلند گریه کردم توی بغل همسرجان و اون هم گریه کرد تا هر دومون آروم شدیم.

اما همه چیز اینجا تموم نشد... محسن ، نامزدش و شلم مهربون نزدیک های ساعت 1 اومدن خونه ما. تاکسی که اومد چمدون ها رو گذاشتن توی ماشین همش هم با لبخند. بهم قوت قلب می داد. محسن ما رو از زیر قرآن رد کرد و شلم پشت سرمون آب ریخت. بازهم بغض داشتم و نتونستم حرف بزنم و بگم که کارشون برام چقدر با ارزش بود. هر 3 شون ما رو با لبخند بدرقه کردن.

ما از همه خانواده و دوستان خواسته بودیم تا به زحمت نیفتن و نیان فرودگاه. بیشتر برای خودمون گفتیم چون دیگه تحمل نداشتیم تا لحظه آخر اون چشم ها و اشک ها رو ببینیم. ما تنها رفتیم فرودگاه. حالا که فکر می کنم باز هم از این کار راضی هستم.

همه چیز خیلی خیلی راحت تر از اونی که تصورش رو بکنید انجام شد. ما اضافه بار نداشتیم. توی ابوظبی هم بدون تاخیر به پرواز سیدنی رسیدیم. به جای 2 تا، 4 تا صندلی توی هواپیما نصیبمون شد. توی فرودگاه سیدنی هم کلا 10 الی 15 دفیفه طول کشید تا اومدیم بیرون. و با اینکه توی فرمی که توی هواپیما داده بودن تا پر کنیم بابت وسایلی که همراهمون هست و ما نوشته بودیم که خوردنی و چرم داریم اما مامور توی فرودگاه فقط پرسید چرا این موارد رو علامت زدید و ما گفتیم که زعفران و کفش داریم فقط از زیر دستگاه رد کرد و هیچ کدام از چمدان ها رو هم باز نکرد. و ما به سیدنی رسیدیم.

همه دوستان و عزیزان ما رو ما دل های مالامال از عشق، دوستی، آرزوهای خوب خوب و هزار هزار هزار انرژی مثبت راهی کردند. دست همشون دردنکنه. که اگه اینطور نبود من الان اینقدر حالم خوب نبود!