به نظر من قسمت دردناک و بد مهاجرت خداحافظی هست. دلم می خواست بخوابم وپاشم و خداحافظی ها تموم شده باشه. خیلی ازم انرژی گرفت. ما تقریبا 18 روز در حال خداحافظی بودیم. با بچه های شرکت که اوایل اسفند خداحافظی کردم اما به همشون گفتم فکرکنم دوباره ببینمتون. دلم نمی خواست با کسی خداحافظی واقعی کنم. واقعا هم چه خداحافظی؟!احساسم این بود که من همه رو می بینم یعنی ارتباط خواهم داشت. از 29 اسفند رفتیم ساری پیش مامان و بابا و خاله های من. روز های اول خوب بودن و خوشحال هر چه به 6 فروردین و زمان برگشت ما نزدیک می شدیم حالشون بدتر می شد. چشم ها قرمز می شد و هر کسی گوشه ای اشک می ریخت. اما موقع خداحافظی این من بودم که بغض داشتم و گریه کردم نتونستم کلمه ای حرف بزنم. برادرم ما رو برد ترمینال تا با اتوبوس بریم تهران. اون جا هم یه خداحافظی دیگه با کسی که فکر می کنی نباید تنهاش بذاری. 7 ساعت توی راه بودیم. بالاخره رسیدیم خونه. دوباره حسم عوض شد حس مامان اینها هم عوض شد خیالشون راحت بود که ما تهران هستیم.
صبح برگشتن از ساری، قبل از حرکت رفتم دیدن خانجون و بابابزرگ در آرامگاه و با هاشون خداحافظی کردم و ازشون خواستم که هوای مامان و خاله ها و من رو داشته باشن.
حالا نوبت کرجی ها مامان و بابای همسر جان بود. 3شنبه 10 فروردین به مناسبت رفتن ما خانواده نامزد ناز نازی خانم (خواهر همسرجان) یک مهمانی معارفه بین دو خانواده برگزار کردند تا مبادا ما که در جشن عروسی نیستیم غم باد بگیریم!! دستشون درد نکنه. اون جا هم با دایی و خانواده دایی جان همسرجان و کل خانواده داماد خان خداحافظی کردیم. اما مامان بزرگ ... اون ما رو نمی شناخت که خداخافظی کنیم. به من می گفت خانم و به همسر جان می گفت آقا!!! اون شب که نشد اما فردا شب همسر جان رفت خونه مامان بزرگش و به زور خودش رو شناسوند تا باهاش خداحافظی کنه. دنیای غریبیه!
موقع خداحافظی با کرجی ها به خودم مسلط بودم می دونستم که اگه گریه کنم سیل راه می افته. تازه میگن بالا تر از سیاهی رنگی نیست راسته! وقتی با مامانت خداحافظی می کنی با بقیه هم می تونی! من هم که این خداحافظی رو تجربه کرده بودم. دلم برای همسرجان کباب بود که چشاش قرمز شده بود ولی نمی ذاشت اشکش بیاد.
این از 5 شنبه 12 فروردین ما.تولدم هم بود!!!!
جمعه با دوستان گذشت و که خوش هم گذشت! سیزده بدر در پشت بام! شنبه رفتم الباقی پول رو فرستادم به حسابمون در سیدنی. چند تا هم کارهای خرده ریز داشتم و انجام دادم. 1 شنبه رفتیم بار ها رو فریت کردیم. نامزد نازنازی خانم کلی به ما کمک کرد اصلا بارمون رو باز نکردن و ارزیاب تایید کرد و فرستاد رفت. کارگو الاتحاد هم کلی به ما تخفیف داد. 2شنبه 16 فروردین مامانم از ساری اومد تا با ما باشه تا وقت رفتن. واقعا دلم نمی خواست بیاد. دوباره همون بساط خداحافظی تکرار می شد. تحملش رو نداشتم. تازه حالمون خوب شده بود. دلم هم براش می سوخت واسه همین مخالفتی نکردم. این وسط ها با یک سری از دوستان تلفنی و با یک سری هم حضوری خداحافظی می کردیم.
یک حسی موقع خداحافظی در نگاه همشون می دیدم که منو دیوانه می کرد فقط توی نگاه 3 نفر نبود، محسن، رییس جونم و خانمش. چقدر خداحافظی با این 3 نفر خوب بود. توی نگاهشون امید به دیدار دوباره موج میزد. پر بود از همه چیزهای خوب دنیا.
اون حسه که گلوم رو می گرفت و خفم می کرد حس بازندگی بود! اره من برده بودم داشتم می رفتم تا زندگی کنم و اونها می موندن و باید تحمل می کردن. حسم این بود که یه چیز خوبی بوده و فقط نصیب من شده و اونها بی نصیب موندن. سعی نکنید این چند سطر رو با عقل و منطق تحلیل کنید. اینها حس من بود وقت خداحافظی!
شب قبل از پرواز با برو بچه ها خونه شلم و خاله سمیرا تلپ بودیم. محسن از کیش پاشده بود اومده بود و برامون رباعیات خیام رو آورده بود که چقدر حال کردم. بادی هاهایی برامون یه اسپیکر واسه لپ تاپ خریده بود، که خیلی لازم داشتیم. شلم و خاله سمیرا هم برامون زعفران در حد تیم ملی برزیل خریده بودن. همش نگرانشون بودم ما چندمین زوجی بودیم که اون ها بدرقه می کردن؟! دیگه غصه خداحافظی براشون مزمن بود. آخر شب موقع خداحافظی همسرجان همه بغش های خورده اش رو توی بغل رفیقش شلم ریخت بیرون. بلند بلند. اما من 2 قطره اشک ریختم فقط تو بغل خاله سمیرا. آخ که نگاه محسن چه خوب بود پر بود از امید، شادی، خوشحالی، خبری از بازندگی نبود.
فردا 4شنبه 18 فروردین، 7 آپریل، روز پرواز بود. مامان رو راضی کردم که قبل از ما از خونه بره بیرون به سمت ساری. این بار هم گریه نکرد فقط وقتی من گریه کردم اون صداش لرزید. منو به تنها آدم مطمئنی که سراغ داشت یعنی همسرجان سپرد و رفت. و من وقتی اون رفت بغضم ترکید و بلند بلند گریه کردم توی بغل همسرجان و اون هم گریه کرد تا هر دومون آروم شدیم.
اما همه چیز اینجا تموم نشد... محسن ، نامزدش و شلم مهربون نزدیک های ساعت 1 اومدن خونه ما. تاکسی که اومد چمدون ها رو گذاشتن توی ماشین همش هم با لبخند. بهم قوت قلب می داد. محسن ما رو از زیر قرآن رد کرد و شلم پشت سرمون آب ریخت. بازهم بغض داشتم و نتونستم حرف بزنم و بگم که کارشون برام چقدر با ارزش بود. هر 3 شون ما رو با لبخند بدرقه کردن.
ما از همه خانواده و دوستان خواسته بودیم تا به زحمت نیفتن و نیان فرودگاه. بیشتر برای خودمون گفتیم چون دیگه تحمل نداشتیم تا لحظه آخر اون چشم ها و اشک ها رو ببینیم. ما تنها رفتیم فرودگاه. حالا که فکر می کنم باز هم از این کار راضی هستم.
همه چیز خیلی خیلی راحت تر از اونی که تصورش رو بکنید انجام شد. ما اضافه بار نداشتیم. توی ابوظبی هم بدون تاخیر به پرواز سیدنی رسیدیم. به جای 2 تا، 4 تا صندلی توی هواپیما نصیبمون شد. توی فرودگاه سیدنی هم کلا 10 الی 15 دفیفه طول کشید تا اومدیم بیرون. و با اینکه توی فرمی که توی هواپیما داده بودن تا پر کنیم بابت وسایلی که همراهمون هست و ما نوشته بودیم که خوردنی و چرم داریم اما مامور توی فرودگاه فقط پرسید چرا این موارد رو علامت زدید و ما گفتیم که زعفران و کفش داریم فقط از زیر دستگاه رد کرد و هیچ کدام از چمدان ها رو هم باز نکرد. و ما به سیدنی رسیدیم.
همه دوستان و عزیزان ما رو ما دل های مالامال از عشق، دوستی، آرزوهای خوب خوب و هزار هزار هزار انرژی مثبت راهی کردند. دست همشون دردنکنه. که اگه اینطور نبود من الان اینقدر حالم خوب نبود!