۱۳۸۹ تیر ۱۴, دوشنبه

دختر توی پارک!

دیروز رفتیم پارک. این پارک در کنار یک خور (فرورفتگی آب در خشکی) قرار گرفته برای همین طبیعتش با پارکهایی که من تا به امروز دیده ام خیلی فرق داره. البته بقیه چیزهای توی پارک هم خیلی برام عجیب بود مثلا اولش که وارد شدیم دیدیم یه چیزی شبیه یه سکو در کنار مسیر پیاده روی هست، روش هم چیزایی نوشته بودن مربوط به یکی از جنگ ها همراه با عکس به لحاظ کنجکاوی ایستادیم و شروع به خوندن کردیم که یه دفعه یه موزیکی برامون شروع کرد به پخش شدن. نگو یه چشم الکترونیکی به همراه بلندگو در کنار این سکو هست وقتی آدمایی مثل ما می ایستن اون شروع می کنه و بعد هم کل مطالب رو از طریق نوار ضبط شده پخش می کنه. حالا من بخند همسر جان بخند، تو بگو واسه چی؟!!! تعجب، حیرت، مقایسه،....بدون اینکه هم با هم حرف بزنیم می خندیدیم، یعنی اصلا احتیاجی به حرف زدن نبود.

پارک رو خیلی طبیعی ساخته بودن تا احساس اینکه داری وسط جنگل راه می ری بهت دست بده. اما تمهیداتی هم دیده بودن تا همین محیط طبیعی کاملا ایمن باشه مثل دوربین های مداربسته که در سرتاسر پارک دیده می شد.

این گذشت و ما وارد اون قسمتی از پارک شدیم که دقیقا در کنار خور بود و کلی صندلی و آلاچیق داشت واسه نشستن. واسه همین تعداد زیادی از مردم از تیپ های مختلف اومده بودن برای اینکه یه روز تعطیلشون رو به خوشی و آرامش بگذرونن.

یه گروه بزرگ با کلی وسیله و بچه و آدم بزرگ اومده بودن اونجا تا جشن تولد یکی از بچه ها رو بگیرن. کیک و شمع رو گذاشتن و شعرشون رو هم خوندن و بعدش هم مراسم کیک خورون شروع شد.

یه بابای جوون با پسر بچه کوچولوش داشت توپ باری می کرد. یه زوج جوون رو زمین دراز کشیده بودن و از آفتاب زیبای یه روز زمستانی لذت می بردن، آقاهه بلوزش رو درآورده بود و آفتاب می گرفت.

دو تا خانم حدودا 50 ساله قدم زنان حرف می زدن.

یه آقاهه از جلومون رد شد با خودم گفتم این آقاهه ایرانی هست چون فقط ما ایرانی ها با لباس رسمی می ریم پارک. حدسم درست بود با بچه اش که دوباره رد شد، بچه داشت فارسی حرف می زد.

خیلی ها از مدل های مختلف بودن اما یه دختر تنها نظرم رو جلب کرد، یه دخترتنها که با یه کوله پشتی نشسته بود روی چمن ها اولش که نشست شروع کرد به مالیدن کرم ضد آفتاب به خودش داشت بعدش هم کتابش رو در آورد و شروع کرد به خووندن. یه کم یعد یه ساندویچ در آورد و خورد. موقع رفتن هم داشت یه سیب بزرگ و قرمز رو گاز می زد. حتما از اینکه یه روز تعطیل به خودش این فرصت رو داده بود که چند ساعتی مال خود خودش باشه و با خودش خلوت کنه،احساس خوبی داشت. آره خب چرا که نه؟! هر آدمی یه وقتایی همین کار ساده رو می کنه. یاد بهترین دوستم افتادم که سالها پیش وقتی حدودا 20 ساله بود یه روز تابستون پا شده بود رفته بود دریا واسه انجام همین کار به ظاهر ساده. دریا به شهری که زادگاه من هست خیلی نزدیکه و مینی بوس هایی هست که مردم رو می بره و میاره و رفت و آمد خیلی عادی و راحته. اون طفلک من، هم همین جوری نشسته بود و داشت کتاب می خوند که یهو اومدن و سین جیم کردن و بردنش منکرات!!!! همه کیف و وسایلش رو گشتن!!! تک تک عکسهای خونوادگی توی کیفش رو دیدن!!! و پرسیدن این کیه اون کیه!!! دفتر خاطراتش رو خوندن!!!!!!!! تا شب هم نگهش داشتن برای اینکه شب ماشینشون می اومد که ملت رو ببرن شهر و تحویل ستاد مرکزیشون بدن!!! شانسی که دوستم آورد این بود که مامانش که اومد، به مامانش تحویل دادنش. انگار شی بود!! حالا چرا بهش شک کردن؟ چون تنها بود وداشت کتاب می خوند، لابد، چون کار دیگه ای نمی کرد. اصلا کار دیگه ای نمی شد کرد در قسمت شنای بانوان!!

حالا .....بعد این همه سال.... اون هم اینجا... با دیدن یه دختر تنها، در حال کتاب خووندن، زیر آفتاب، روی چمن، کنار آب، چرا تجربه تلخ تو برام زنده می شه؟!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر