۱۳۹۱ فروردین ۱۵, سه‌شنبه

هر کجا هستم، باشم اسمان مال من است پنجره فکر هوا عشق زمین مال من است. چه اهمیت دارد گاه اگر می رویند قارچ های غربت

برای خرید سفره هفت سین با دریا رفته بودم فروشگاه ایرانی. دریا توی کالسکه بود، گذاشتمش دم صندوق. دیگه عادت کردم که هر جا که می رم توجه همه رو به خودش جلب می کنه و باعث می شه که مردم باهام حرف بزنن. اینجوریه که من هم دارم آدم اجتماعی تری می شم.

یه آقای مسنی با لهجه آذری اومد دم صندوق، همون موقع یه خانم دیگه ای داشت احوال دریا رو می پرسید که آقاهه به جای من گفت معلومه که حالش خوبه یه راننده مخصوص با گواهینامه داره که کالسکه اش رو می روننه، به شوخی اش خندیدم. رو کرد به من و گفت من همیشه به خانمها توی اتوبوس می گم you are driving اما اونها که شوخی ما ایرانی ها رو نمی فهمن می گن No, I am not. من باز هم به حرفاش خندیدم. پرسید اسم این کوچولو چیه؟ گفتم : دریا. گفت به به، ما باید دوباره به اسمهای ایرانی برگردیم و شروع کرد به تبریک سال نو گفتن و آرزوهای خوب کردن. آخرش هم گفت امیدوارم که سال دیگه برگردیم ایران دلم خیلی تنگ شده من 28 سال هست که اومدم اینجا.

با لبخند نگاهش کردم خواستم چیزی بگم اما جلوی دهنم رو گرفتم تا کام پیرمرد رو تلخ نکنم. می خواستم بگم چیزی برای دلتنگی اونجا نیست. خواستم بگم همه اون چیزهایی که دلت براشون تنگ شده فقط توی ذهن تو جامونده و همه اون چیزها توی واقعیت تغییر کرده همون بهتر که نری و از نزدیک اونها رو نبینی که مایوس خواهی شد. آدما بعد از 28 سال دیگه پیر شدن، بعضی هاشون مردن، بعضی ها آلزایمر گرفتن و اصلا تو رو یادشون نمی یاد....خیابونها و کوچه ها تغییر کردن...خونه های قدیمی رو خراب کردن و جاشون خونه های جدید ساختن...چهره شهر عوض شده...مجسمه های توی میدون ها رو بر داشتن...دیگه هیچی مثل قبل نیست. فقط خاطره هاشون توی ذهن ها مونده که صد البته عزیزه. برای یادآوری اونها نیازی نیست که 24 ساعت پرواز رو تحمل کنی و بری یه قاره دیگه که شاید هم هیچ کدومش رو نتونی پیدا کنی، فقط کافی مرورشون کنی تا لبخندی به لبات بیاره و شادت کنه.

۱۳۹۰ مرداد ۱۰, دوشنبه

بخششی برای همه ایرانی ها

آمنه بهرامی که اصلا تا هفته پیش نمی شناختمش ، چشمای مجید، پسری که روی صورت آمنه در آبان ماه 83 اسید پاشید رو بهش بخشید و از حکم قصاص که قرار بود در 9 مرداد 1390 اجرا بشه، گذشت.

من شرح ماجرا رو کامل خووندم، قرار بوده که مجید رو بیهوش کنن بعد اسید رو توی چشماش بریزن، این کار توی بیمارستان دادگستری قرار بوده که انجام بشه.

خیلی ها نظر دادن که آمنه نباید از حقش می گذشت...چشم در مقابل چشم...قصاص ....این کار رو باید می کرد تا عبرتی بشه واسه بقیه. حالا یکی نمی گه این دختر طفلک که کور شده، زندگیش به کل عوض شده حالا بیاد واسه امنیت بقیه تا آخر عمر عذاب وچدان کور کردن یکی دیگه رو هم تحمل کنه!!!!!!! عجب ما خودخواه هستیم! حتی بعضی ها از زاویه پایمال شدن حقوق زنان قضیه رو تحلیل کردن که حالا که نوبت یه زن شده باید ببخشه اما اگه یه مرد بود نمی گفتن ببخش و از این حرفا...

اما من می گم حق آمنه سر جاشه... بخشیدن هم یه حقه...اون حق داره ببخشه یا نبخشه. جالبه که آمنه خودش برای بخشیدنش 4 تا دلیل داره و این نشاندهنده تفکر و تعمق پشت این تصمیم هست. پس به انتخاب و حق آمنه احترام بذاریم. اون می گه من 7 سال تلاش کردم تا حکم قصاص رو بگیرم و گرفتم و حالا که وقت اجرای حکم هست می بخشم. به نظر من کار درستی کرد درست ترین کاری که می تونست انجام بده و توانایی اون رو داشت. یکی از دلایل آمنه برای بخشیدن کشورش بوده. اون می گه الان همه منتظرن ببینن ما توی ایران چی کار می کنیم، قصاص می کنیم یا نه؟ من فکر می کنم با این دلیلی که آمنه آورده همه ایرانی ها رو وام دار خودش کرده .همه ما در قبال این تصمیم آمنه مسوول هستیم و باید ادای وظیفه کنیم چون اون برای ما و کشورش به قول بعضی ها از حقش گذشته و آبروداری کرده.

اما نکته جالب اینجاست که کسی نمی ره یقه اصل کاری رو بگیره و همه از یه دختر توی یه وضعیت اینجوری انتظار دارن که احقاق حق کنه و امنیت رو بر قرار کنه که چیه اگه تو ببخشی از فردا همه توی خیابون راه می افتن اسید می ریزن روی صورت مردم...اصل کاری آقای نیروی انتظامی هستن که وقتی همون سال 83، آمنه به حاطر مزاحمت های مجید، مثل یک آدم متمدن می ره پیششون و شرح ماجرا رو می گه و حتی می گه که مجید اون رو تهدید کرده، به روی مبارک نمی آره و در جواب فقط می گه تا جرمی انجام نشده ما کاری نمی تونیم بکنیم!!!!!

نیروی انتظامی که از نظرش تهدید کردن مهم نیست و پیشگیری از جرم توی دستور کارش هم نیست، مقصر اصلی هست و باعث می شه که نفر بعدی هم همین کار هایی رو بکنه که مجید کرد. شاید یه احضاریه رسمی برای مجید، یه گوشمالی، یه تذکر قانونی و سفت و سخت زندگی هر دو اون ها رو عوض می کرد.

اصلا چرا قصاص...اینجوری فقط یه کور به کورهای دیگه اضافه می شه اما اگه حکم مجید این بود که تا آخر عمر باید هزینه های زندگی و درمان آمنه رو بده خیلی همه چیز فرق می کرد. شاید اینجوری زندگی آمنه از وضعیت فعلی خیلی تغییر می کرد.

این هفته این خبر داغه...هفته دیگه همه فراموش می کنن که آمنه کی بوده...همونطور که این 7 سال حرفی ازش نبود، شاید همون وقت توی روزنامه ها سروصدایی کرد و تموم شد. البته مردم یه بخشی از خرج درمان آمنه رو پرداخت کردن اما رقم کمی بوده...من خودم شخصا هیچ ایده ایی از درمانش و هزینه اون ندارم. ولی واقعا چه کار می شه برای آمنه کرد؟

۱۳۹۰ تیر ۳۱, جمعه

آخرین پرنده

صبح یکشنبه که از خواب پاشدم به عادت همیشگی یا بهتر بگم به خاطر اعتیادم به اینترنت و معاشرت از طریق تکنولوژی با دوستان و خانواده ی پراکنده شده در این کره خاکی قبل از رفتن به -گلاب به روتون- دستشویی نشستم پای کامپیوتر. یه دوست نازنین از اون نازنین ها که کم پیدا می شه، یه پیغام برام گذاشته بود توی فیس بوک. کوتاه و پر از هیجان. معلوم بود تا خبر رو شنیده به من هم خبر داده. "من لاتاری برنده شدم!" صفحه مانیتور تار شد برام، مثل وقتی که خبر اومدن ویزای خودمون رو شنیدم دلم پر زد. پس خدایا تو هم بعضی وقت ها هستی و یه خودی نشون می دی...بعد از شاید 10 سال انتظار رویای آمریکا رفتن این دوستم داره واقعی می شه. پریدم همسر جان رو بیدار کردم، با اینکه خواب صبح تعطیلش رو نابود کردم، اما خندید گفت پس بالاخره....

لحظه ها رو می شمردم تا ساعت 8 بشه بهش زنگ بزنم، اصلا یادم رفته بود که اون روز ایران تعطیل بود و دوست طفلک من خواب بوده نه سر کار!!!!!

یکی از بزرگترین غصه های من وقتی داشتم از ایران می رفتم همین دوستم بود که توی ایران مونده بود و نمی تونست بره. تک تک دوستای دوروبر خودش رو راهی کرده بود و خودش مونده بود. همیشه خودش می گفت من تو کار استقبال و بدرقه هستم. بعضی وقت ها هم می گفت من تو خط فرودگاه امام کار می کنم.

هفته پیش ازش خواهش کردم که مدارک درخواست ویزای مامانم رو که براش ایمیل کرده بودم پرینت کنه، بعد هم بهش گفتم ایشالاه یه روز فرمهای خودت رو پر کنی.....بالاخره نوبت خودش هم شد. درسته که همین فردا نمی ره، اما بالاخره می ره. این خودش آغاز یه راه طولانیه ، جاده ای به اسم مهاجرت که واسه هر کسی یه شکله. بسته به شخصیت افراد، خواسته هاشون، دیدگاهشون و شرایطشون کاملا متفاوت هست. اما چیزی که برای این دوستم خیلی خوبه اینه که حداقل به چیزی که می خواست رسید و حالا می تونه تجربه اش کنه و دیگه لازم نیست که افسوسش رو بخوره. براش خوشحالم.

خوشحالم برای کسی که وقتی فقط از مشهد به تهران اومده بود و از خانواده اش دور شده بود، تا سالها غصه می خورد و ناراحت بود، حالا باید بره اونور دنیا.

خوشحالم برای کسی که همه زحمتهایی رو که برای حرفه اش کشیده و مثل یه بچه بزرگش کرده، باید ول کنه بره دوباره شروع کنه.

خوشحالم برای کسی که باید بره جایی که تا سالها شاید نتونه برگرده و عزیزانش رو ببینه.

خوشحالم برای کسی که داره مملکتش رو ترک میکنه و بره یه جای دور، یه جایی که نمی شناسه و توش زندگی کنه. جایی که باید دوباره از صفر که خوبه از زیر صفر شروع کنه.

خوشحالم برای کسی که داره می ره یه جایی که می خواد توش نفس بکشه.

خوشحالم برای کسی که....واقعا خوشحالم براش. این روزا هر کی مملکتش رو ترک می کنه همه براش خوشحال می شن. عجب روزگاری شده!

۱۳۹۰ خرداد ۲۴, سه‌شنبه

لاله زار یا مارکت استریت؟

دیشب دومین تجربه من از فستیوال فیلم سیدنی بود سال گذشته فیلم "کسی از گربه های ایرانی خبر نداره" بهمن قبادی رو توی اچرا هاوس دیدم. اما دیشب، فیلم جدایی نادر از سیمین رو توی فستیوال فیلم سیدنی پخش کردن. ما که از یه ماه پیش، به لطف یکی از دوستان بلیط خریده بودیم، خوشحال و خندون رفتیم که این فیلم جانسوز و جانگداز رو ببینیم. قبل از رسیدن به همسر جان گفتم الان می ریم می بینیم از سر خیابون جرج همه دارن فارسی حرف می زنن. همین هم شد، پشت چراغ عابر پیاده سر تقاطع جرج و مارکت وایساده بودیم که اولین اکیپ ایرانی رو دیدیم. توی مسیر همین جور ایرانی بود که می دیدیم و پارسی بود که می شنیدیم. وارد مارکت استریت که شدیم از ازدحام مردم فهمیدم که رسیدیم به استیت تئاتر. اکثریت ایرانی بودن، البته غیر ایرانی هم دیده می شد اما شنیدن همهمه به زبان پارسی اون هم وسط وسط شهر سیدنی حال عجیبی داشت.... دیدم یکی رفته اون ور خیابون داره از جمعیت عکس می گیره، با خودم فکر کردم حتما واسه وبلاگش داره عکس می گیره اما من عکس نگرفتم چون عکس گرفتن از مردم بدون اجازه اونها و استفاده ازش جرمه. شاید هم ایشون چهره ها رو محو کنه اما من دوست ندارم کاری کنم که ظاهرش شبیه نقض قانون باشه.

به هر حال ما باید منتظر دوستان می موندیم تا بیان چون بلیطشون دست ما بود. توی این مدت هر چی ایرانی می شناختم توی سیدنی، دیدم حتی صاحب سوپر مارکت دم خونه مون رو!!!

وقتی وارد سالن شدم دیدم بهترین جای سالن جای ماست، اما از اون جالب تر خود سالن بود، بی نهایت زیبا و مجلل. اگه دوست دارید عکسی ازش ببینید به این لینک مراجعه کنید.

در نهایت تعجب دیدم که یک صندلی خالی توی سالن نمونده از دوستانم که بلیطشون مربوط به طبقه بالا بود هم پرسیدم اونجا هم پر بود. همه بلیط ها فروخته شده بود. احساس خوبی داشتم، احساس می کردم مورد احترام واقع شدم، احساس می کردم دیده شدم و احساس کردم با یه جمعی همراه و هم سلیقه هستم، احساسی که توی ایران برام کمتر پیش می اومد.

از فیلم بگم...بیشتر از اینکه درگیر جریان زندگی سیمین و نادر بشم، درگیر زندگی راضیه و شوهرش شدم، همه امروز توی فکرشون بودم و یک لحظه قیافه مظلوم و غمزده راضیه از ذهنم نمی رفت. فایده نداشت که با خودم تکرار کنم اون فقط یه فیلم بود. چون نگاه فرهادی نگاه یک فیلم ساز سرگرم کننده نیست، نگاهش سخت واقع گرایانه ست اونقدر که توی هر سکانس از فیلم می تونی حس کنی که تو هم این لحظه رو یه وقتی توی زندگیت تجربه کردی...از دیدن فیلم لذت بردم، از دیدن این فیلم در استیت تئاتر بیشتر لذت بردم.

دیشب ایرانی های مقیم سیدنی مارکت استریت رو به لاله زاری زنده و پر هیجان تبدیل کرده بودن. دم همتون گرم.

۱۳۹۰ خرداد ۴, چهارشنبه

ایمنی در بلاد کفر!

هفته پیش امتحان مالتی مدیا و OH&S داشتم، قرار بود که براساس سناریویی که خانم معلممون می ده توی 1 ساعت یه پرزنتیشن واسه OH&S یا همون ایمنی و سلامت شغلی تهیه کنیم. ما باید از چند تا مورد Hazard که ایشون توی کلاس ایجاد کرده بود عکس می گرفتیم و تشخیص می دادیم که چه Hazard رو داره و براش یه راه چاره هم پیدا می کردیم و بعدش از این عکس ها توی پرزنتیشن خودمون استفاده می کردیم. تازه امتحان شروع شده بود و من عکس هام رو گرفته بودم و از چند تا برگه که مربوط به دستورالعمل های ایمنی بود هم اسکن کرده بود (لازم هست که یه توضیح بدم که برای هر شاگرد یه دوربین و اسکنر در این کلاس و امتحانش در نظر گرفتن، من که روز اول این چیزها رو دیدم یاد سایت کامپیوتر دانشگاه خودمون افتادم که خیر سرمون رشته مون کامپیوتر بود و باید برای استفاده از کامپیوتر نوبت می گرفتیم که احیانا هفته بعدش بهمون وقت استفاده از کامپیوتر رو بدن اونوقت اینها همین جور مثل پشکل واسه ما تکنولوژی رو میکنن ای جماعت کفار از خدا بی خبر) و یه جورهایی گرم امتحان شده بودم که یه دفعه صدای بوق Emergency در اومد و جناب آقای سکوریتی فرمودند لطفا محل رو ترک کنید و این یک شرایط اضطراری واقعی هست. چون بعضی وقتها مانور داریم تا همیشه آماده باشیم!!!! ضمنا توی هر کلاس هم دستورالعمل ایمنی به دیوار نصب هست ومعلم های هر کلاس در شروع ترم به این موضوع اشاره می کنند و می گن که مسوولیت ایمنی این کلاس به عهده اونهاست.

خلاصه این آلارم رو دادن و خانم معلممون هم که هد تیچر دپارتمان هست گفت که بچه ها کلاس رو ترک کنید من باید به بقیه هم سر بزنم چون در مسوولیت من هست، اما بیرون یه جایی بیاستید همه با هم، که من پیداتون کنم. وقتی از در کلاس اومدم بیرون دیدم کنار در سکوریتی که فقط 5 قدم با در کلاس فاصله داره یک نفر سکوریتی وایساده و با لبحند داره راهنمایی می کنه که به سمت راه پله بریم. توی راه پله با اینکه شلوغ بود اما کسی کسی رو هل نمی داد و شیر تو شیر هم نبود همه به راحتی از پله ها پایین می رفتن که البته این به خاطر عرض مناسب پله های اضطراری بود. پایین هم که رسیدیم باز چند نفر سکوریتی وایساده بودن و راهنمایی می کردن که به چه سمتی بریم. توی اون ساعت روز توی تیف معمولا عده زیادی هستن که شامل شاگرد ها و کارکنان می شن اما هیچ ازدحامی دیده نمی شد. یه دفعه دیدم که یه مینی بوس وایساده و چند تا از کارکنان تیف هم نزدیکش وایسادن و شاگردهایی که معلول بودن رو سوار مینی بوس کرده بودن که در صورت وخیم شدن اوضاع اونها رو با مینی بوس از اون محل دور کنن. همه این اتفاق ها کمتر از 5 دقیقه طول کشید. یعنی یه عده ای از کارکنان که از قبل تعیین شده بودن می دونستن که باید سراغ چه افراد معلولی در چه ساختمانهایی برن و اونها رو به خارح از ساختمان منتقل کنن و اون مینی بوسه هم سر وقت سر جای خودش بوده..... آخه چرا؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! همه هم می دونستن که وظیفه شون چیه!!! چرا کسی این وسط دیر نکرد؟!!!!!!!!!!!!!!!!! چرا اینقدر جون آدم براشون مهمه؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!! اصلا مگه جون آدم هم مهمه؟؟؟؟؟ از این کفار از خدا بی خبر هر چی بگید بر میاد..........

۱۳۸۹ اسفند ۲۸, شنبه

اولین نوروز در سیدنی

اولین نوروز در سیدنی

من عاشق نوروز هستم، به جرات بگم یه سال رو به عشق یه بار دیگه سفره هفت سین چیدن، اون بدو بدوهای دم عید، بوی سنبل، سبزه سبز کردن و نگرانی هر ساله از اینکه، نکنه سبزم تا لحظه سال تحویل به اندازه رشد نکنه- بعضی وقتا زیاد رشد می کنه بعضی وقتا هم کم- می تونم بگذرونم. فقط و فقط به عشق دیدن یه نوروز دیگه. هیچ چیزی نمی تونه منو از چیدن سفره هفت سین منصرف کنه. من 25 اسفند یکی از سالهای دور ازدواج کردم، بعدش هم با همسر جان قرار سفر داشتیم، اون سال، سال کبیسه بود طوری برنامه سفر رو برنامه ریزی کرده بودم که روز سال تحویل خونه باشیم تا سفره هفت سین رو بچینیم تازه سبزی پلو ماهی مون رو هم، رو به راه کردیم.

سالهایی بوده که توی سفر بودیم، اما همیشه یه سفره هفت سین توی خونه می چیدم یه دونه هم مدل سفریش رو با خودم می بردم سفر تا لحظه تحویل سال سفره هفت سین داشته باشم.

پارسال وضعم یه جور دیگه بود، اسباب و اثاثیه هام رو جمع کرده بودم، آینه و شمعدونم رو بسته بندی کرده بودم که با فریت بفرستم، ظرف های خوشگل سفره هفت سینم رو به مامانم داده بودم و تحویل سال هم پیش اونها کنار سفره هفت سین بزرگ مامان بودم اما یه سفره هفت سین فسقلی واسه خونه خریدم. بعد از سیزده بدر هم ....اومدم سیدنی.

اما امسال....همه بساط سفره هفت سین رو از مغازه ایرانی دم خونه مون خریدم. سمنو، سنجد، پسته ایرانی حتی ماهی قرمز. سبزه هم خودم سبز کردم، امسال عدس گذاشتم. سماق و سیر هم توی خونه داشتم. سیب سرخ هم که اینجا فت و فراون پیدا می شه. می مونه سین هفتم که اون هم، سکه می زارم. آینه و شمدونم رو بعد از یک سال از بسته بندی در آوردم، تر وتمیز بود. چون قبل از بسته بندی خوب تمیزش کرده بودم. خیلی از خودم خوشم اومد که قبلش تمیز کرده بودم. رومیزی قرمزی که مامانم بهم کادو داده بود رو پهن کردم روی میز. ظرفای مسی که مامانم پارسال کادو تولدم داده بود رو دونه دونه چیدم توی سفره هفت سین. بساط تزیین تخم مرغ رو هم از این مغازه چینی ها خیریدم به مفت تومن. تازه تنگ ماهی هم همون جا پیدا کردم. امسال هم سفره هفت سین دارم.

راستی شیرینی مربایی از اون مدل ریزا، هم خریدم. وقتی بچه بودم یه شیرینی فروشی بود توی ساری به اسم کافه قنادی گلستان هنوز هم هست. اون وقت ها شیرینی فروشی خیلی خوبی بود. یه باغچه ایی هم داشت که توش میز و صندلی می چید و مردم می نشستن و فالوده بستنی می خوردن. در ولایت ما مردم فالوده و بستنی سنتی رو با هم می خورن تازه روی فالوده هم مربای آلبالو می ریزن بعضی ها هم با آبلیمو می خورن. با آبلیموش رو خیلی دوست دارم. یه بار امتحان کنید حتما خوشتون می آد. اون مزه ترش آبلیمو، شیرینی زیاد بستنی و فالوده رو تعدیل می کنه و به تعادل خوبی می رسونه. به جان خودم.

این شیرینی فروشی شیرینی مربایی هم داشت. اما ما فقط از شیرینی های کشمشی و زبان اون می خریدیم. اون وقتی که تازه از فر در می آورد. من همیشه با حسرت به شیرینی های مربایی که هر کدوم قد یه نعلبکی بود نگاه می کردم و مامانم هم هر بار می گفت مونده است از اینها نمی خریم. راست هم می گفت هیچ وفت اون سینی ها شکلش عوض نمی شد، معلوم بود که هفته ها همون جور می مونه. اما حالا که سالهاست مستقل هستم هر سال بالاخره یه جوری یه نوع شیرینی مربایی واسه عید می خرم اما از اون مدل ریزش نه قد نعلبکی.

اما....با همه قشنگی های نوروز و با همه هیجانش که دلم براش ضعف می ره، نوروز برای من غم انگیزه. وقتی به نو شدن فکر می کنم، دلم می خواد توی سال جدید چیزی آرزو کنم، همه چیز از همین جا شروع می شه....انگار مال ما فقط آرزو نیست، دیگه شده حسرت...واقعا جای یه چیزی خالیه. یه چیزی که امسال موقع سال نوی میلادی برای اولین بار حسش کردم و از داشتنش لذت بردم اما هیچ وقت توی نوروز قشنگ ما نبود و فعلا نیست...

امیدوارم این نوروز آخرین نوروزی باشه که جاش خالیه. سال نو مبارک.

۱۳۸۹ اسفند ۶, جمعه

زندگی حداقلی یا حداقل های زندگی...

دارم بالا می آرم از این زندگی حداقلی...همیشه همین رفتار رو باهامون کردن، ما هم با خودمون همین کار رو می کنیم. دلمون رو هم خوش می کنیم که اقلا این رو دارم بهتر از هیچیه. اصلا دنبال خواسته واقعی مون نمی ریم. آخرش هم با این استدلال که "خب قدم به قدم" خودمون و هر کسی که اعتراضی داره رو ساکت می کنیم. بابا این قدم رو که قبلا هم نمونه اش رو ورداشته بودیم و نتیجه اش رو هم دیدیم....حالا انتظار چه معجزه ای رو دارید...آقا جاده چالوس همیشه همیشه به چالوس می رسه نه به بندرعباس. حالا 200 بار امتحان کن. این ضرب المثل ها رو در زبان شیرین پارسی همینجور کشکی کشکی نگفتن...خشت اول رو که کج بذاری تا ثریا این دیوار کج می ره...به خدا کج می ره...به اونی که قبولش داری کج می ره. البته این روزا که می گن خدا هم نیست...به انسانیت قسم کج می ره. به بد چیزی قسم خوردم. به بود و نبودش کار ندارم به ارزشش کار دارم.

تقصیر ما هم نیست ها، اینجوری بارمون آوردن که با حداقل ها سر کنیم، با حداقل ها دلمون خوش کنیم اونقدر که به کل، خواسته واقعی مون یادمون بره و دیگه دنبالش نریم. نگو درستش می کنیم، عوضش می کنیم، بذار قدم اول رو برداریم...می دونی چرا من می گم نمی شه؟ چون همه چیز -بر اساس یک قانون ساده فیزیک- دارای اینرسی هست اگر به اون حداقلت برسی اونوقت ساکن می شی و دارای اینرسی سکون و برای به حرکت در اومدن دوباره ات به نیروی زیادتری به نسبت وقتی که در حرکت بودی نیاز هست. حالا بیفتد دنبال نیروی زیادتر... تا کی دوباره وصال بده!!!

همون قدم اول رو درست بردار...محکم، قاطع...بگو من این حداقل رو نمی خوام. چرا باید بخوام؟! چون فقط الان این موجود هست؟! این دلیل شد؟ چرا اینجوری فکر نمی کنیم که دیگران دارن از نیاز ما سواستفاده می کنن تا خودشون رو به ما قالب کنن؟ دیدی می ری تو مغازه دست می ذاری روی یه چیزی می گی آقا قرمز این رو می خوام یارو می گه فقط سبزش رو داریم تا صد سال دیگه هم نمی آریم... تو هم می خریش. چرا ؟ چون اون کوفتی که می خوای، هست؟! اما حالا یه رنگ دیگه. با خودت می گی، حداقل دارمش، بازم غنیمته. خسته شدم از این حداقل ها، اقلاها، غنیمته ها...

من هم همیشه حداقلی بودم، تمام زندگیم با حداقل ها زندگی کردم، اما تازه تازه دارم یاد می گیرم که به خواسته هام اهمیت بدم، وفقط کاری رو انجام بدم که منو به خواسته واقعی ام برسونه. بعضی وقت ها هم به خواسته ام نمی رسم اما افسوس نمی خورم، چون واقعا براش تمام تلاشم رو کردم. نه اینکه من یه چیزی بخوام بعدش واسه یه چیز دیگه تلاش کنم.