۱۳۹۱ فروردین ۱۵, سه‌شنبه

هر کجا هستم، باشم اسمان مال من است پنجره فکر هوا عشق زمین مال من است. چه اهمیت دارد گاه اگر می رویند قارچ های غربت

برای خرید سفره هفت سین با دریا رفته بودم فروشگاه ایرانی. دریا توی کالسکه بود، گذاشتمش دم صندوق. دیگه عادت کردم که هر جا که می رم توجه همه رو به خودش جلب می کنه و باعث می شه که مردم باهام حرف بزنن. اینجوریه که من هم دارم آدم اجتماعی تری می شم.

یه آقای مسنی با لهجه آذری اومد دم صندوق، همون موقع یه خانم دیگه ای داشت احوال دریا رو می پرسید که آقاهه به جای من گفت معلومه که حالش خوبه یه راننده مخصوص با گواهینامه داره که کالسکه اش رو می روننه، به شوخی اش خندیدم. رو کرد به من و گفت من همیشه به خانمها توی اتوبوس می گم you are driving اما اونها که شوخی ما ایرانی ها رو نمی فهمن می گن No, I am not. من باز هم به حرفاش خندیدم. پرسید اسم این کوچولو چیه؟ گفتم : دریا. گفت به به، ما باید دوباره به اسمهای ایرانی برگردیم و شروع کرد به تبریک سال نو گفتن و آرزوهای خوب کردن. آخرش هم گفت امیدوارم که سال دیگه برگردیم ایران دلم خیلی تنگ شده من 28 سال هست که اومدم اینجا.

با لبخند نگاهش کردم خواستم چیزی بگم اما جلوی دهنم رو گرفتم تا کام پیرمرد رو تلخ نکنم. می خواستم بگم چیزی برای دلتنگی اونجا نیست. خواستم بگم همه اون چیزهایی که دلت براشون تنگ شده فقط توی ذهن تو جامونده و همه اون چیزها توی واقعیت تغییر کرده همون بهتر که نری و از نزدیک اونها رو نبینی که مایوس خواهی شد. آدما بعد از 28 سال دیگه پیر شدن، بعضی هاشون مردن، بعضی ها آلزایمر گرفتن و اصلا تو رو یادشون نمی یاد....خیابونها و کوچه ها تغییر کردن...خونه های قدیمی رو خراب کردن و جاشون خونه های جدید ساختن...چهره شهر عوض شده...مجسمه های توی میدون ها رو بر داشتن...دیگه هیچی مثل قبل نیست. فقط خاطره هاشون توی ذهن ها مونده که صد البته عزیزه. برای یادآوری اونها نیازی نیست که 24 ساعت پرواز رو تحمل کنی و بری یه قاره دیگه که شاید هم هیچ کدومش رو نتونی پیدا کنی، فقط کافی مرورشون کنی تا لبخندی به لبات بیاره و شادت کنه.