این حرف هایی رو که الان می خوام بگم رو خیلی وقته که می خوام بنویسم اما فرصت مناسبش رو پیدا نمی کردم چون می خواستم یه وقتی باشه که با دلم حسابی خلوت کرده باشم واسه این هم که با دلم خلوت کنم نباید دل مشغولی داشته باشم. اما امروز وقتشه. آفتاب زیبای زمستونی همه جا پهن شده و از پنجره اتاقم به من می تابه و کاملا سمت چپ بدنم و پشتم رو که نزدیک به پنجره هست، گرم می کنه. هر وقت آفتاب اینجوری، مثل یه پتو سفری گرم و نرم منو نوازش می کنه یاد آفتاب پاییز زادگاهم می افتم که وقتی زنگ تفریح ها توی حیاط مدرسه بودم منو گرم می کرد، وقتی یه بچه دبستانی بودم.... همه چیز توی ذهنم تازه و زنده است: اون حیاط دبستان فروغی(شهید ضیایی- من هرگز بهش نگفتم شهید ضیایی)، اون شلوغی کودکانه بچه ها( اما ما فکر نمی کردیم بچه ایم)، زنگ مدرسه که چکشی بود، خانم خاوری ناظم مدرسه که یه پسر جوون و خوش تیپ داشت یه وقتهایی می اومد مدرسه با مامانش توی حیاط قدم می زدن و صحبت می کردن. همیشه پیش خودم فکر می کردم دارن در مورد موضوع خواستگاری و آخرین دختری که دیدن صحبت می کنن. ولی به جان شما من نظری به پسرش نداشتم همه هم می دونن که من از بچگی عاشق منوچهر بودم که با برادرم می رفتیم ازش ساندویچ می خریدیم، بعدا فهمیدم اون علاوه بر ساندویچ اوایل انقلاب آب شنگولی می فروخته تو همون مغازه. حالا موندم چه جوری ما از دست خاله جون زاغی فرار می کردیم و می رفتیم سر کوچه ساندویچ می خریدیم اون هم از یه پیاله فروشی!!!
یادمه اون وقتها خیلی ماشین و تاکسی کم بود توی خیابون ها و شاید دقیقه ها کنار خیابون می ایستادیم تا یه تاکسی از اون دور می اومد، شاید سوارمون می کرد شاید هم نه. وقتهایی که با خاله جون زاغی می رفتیم خونه امجدخاله توی بخش هشت- خونه شون خیلی دور بود و اصلا تاکسی اونجا ها نمی رفت- باید کلی پیاده روی می کردیم. یادمه که توی خیابون فرهنگ اونقدر خلوت بود که صدای پای خودم رو می شنیدم. آروم، خلوت، با آرامش، بدون استرس...
سالها پشت هم گذشت و گذشت و من همیشه حسرت اون روزها، اون حس وحال وآرامش رو داشتم. مگه می شه زمان رو برگردوند تا دوباره همون حس و وحال رو تجربه کنی؟! آرزوی من تجربه دوباره همون خوشی های کوچیک و با ارزش بود، بوی نم بارون، آفتاب درخشان بعد از بارون، هوای لطیف توام با بوی خوش گلها، خزه های لای جرز دیوار ها و موزاییک ها، خونه های قدیمی پر از خاطره، آدما با عادتهای مشخص در ساعتهای معینی از روز مثل گل آب دادن، خرید رفتن، چای نوشیدن، ...
حالا اینجا همه اون چیزا رو دارم، همه اون خاطره ها برام دوباره زنده شدن، جون گرفتن. همین چیزا منو به اینجا گره می زنه. من خاطراتم رو اینجا پیدا کردم. این برای شروع. به همین هم بسنده نمی کنم من اینجا خاطره می سازم تا دلم برای این خاطرات تنگ بشه. اصولا تمام مشکلات آدمای مهاجر با خاطراتشون هست که متاسفانه توی چمدون جا نمی شه که بیارنش. من اینجا غریب نیستم، این هوا که وضعیتش ثابت نیست و معلوم نیست که آفتابه یا بارون و همین تو رو مجبور می کنه که همیشه یه چتر همراهت داشته باشی ( اگر چه من هیچ وقت چتر بر نمی دارم)، درختهای همیشه سبز بدون خزان ( درختهای نیمکره جنوبی خزان ندارند اونهایی رو هم که می بینید زرد می شن مال نیمکره شمالی هستند که به اینجا آوردنشون.)، خونه ها با سقف سفالی قرمز و بدون دیوار( یه دونه اش مال منه، به زودی پیداش می کنم)، شمشادهایی که حریم خونه ها رو تعیین می کنن، خیابونایی که باید از سمت چپ توش رانندگی کنی، حتی مردم برام آشنا هستن. اما وقتی توی 18 سالگی رفتم تهران سالها طول کشید تا تهران رو شهر خودم بدونم... خیلی طول کشید تا، به درختای ولیعصر احساس وابستگی کنم، یا فکر کنم مال منن.
اینجا یه چیزی منو با اون گذشته های دور که همیشه حسرتش رو داشتم پیوند می زنه، یه جور برگشت به گذشته واقعی نه خیالی و توهمی. من توی 35 سالگی دارم توی محیط 5 سالگیم زندگی می کنم چی از این بهتر.
نگید خب چشت 8 تا برمی گشتی ولایتت، تو که جنبه پایتخت نداشتی! این آخری ها ولایت هم که می رفتم دلم برای تهران تنگ می شد آخه ولایت من دیگه اون ولایت نبود. شلوغ، پرسروصدا. فقط وقتی روزای تعطیل می رفتم توی خیابون می شد مثل قدیما اما همیشه یه چیزی کم بود! اون چیزی که اونجا کم بود اینجا فراوونه.
حالا هر کی هر چی می خواد بگه، غرب زده، شرق زده، از خود بیخود هیجان زده، ...
چه خوب که اینهمه اونجا رو دوست داری :)
پاسخحذف