۱۳۸۹ اردیبهشت ۵, یکشنبه

آخر شانس!!

دوشنبه 12 آپریل 2010 همسر جان رفته بود فرودگاه تا بار ها رو تحویل بگیره. صبح زنگ زد به دفتر الاتحاد در سیدنی گفتند رسیده. اینها از ساعت 9 شروع به کار میکنند. ما از هولمون صبح زود پا شدیم زنگ زدیم دیدیم بابا هنوز نیومدن. من هم به اصرار اون موندم خونه. همش می گه خسته می شی. فکر کنم نگرانه مبادا مریض بشم بیفتم رو دستش. باور کنید که آدم می تونه از خستگی مریض بشه ، من هیچ وقت فکر نمی کردم یک پرواز طولانی این جور آدم رو اذیت کنه. تازه پرواز ما که خوب بود از شانسمون دو تا صندلی کنارمون خالی بود و ما به راحتی توی 4 تا صندلی (نفری 2 تا) حال کردیم. اینها رو قبلا هم گفتم. از بس که حال کردم هی تکرار می کنم.

امروز از اون روزهای خاص ما بود که اگه برای هر مهاجری پیش بیاد هیچ وقت فراموش نمی کنه و یک خوش شانسی بزرگه. ما فکر می کردیم حتما از فرودگاه می شه وانت کرایه کرد از یکی از دوستان هم پرسیدیم نظر ما رو تایید کرد. همسرجان دست در جیب رفت فرودگاه. اتفاقا اول، جایی که رفت اشتباه هم بود اما اگه قرار باشه اتفاقی بیفته می افته همون جا یکی از دوستانش رو دید که یک سالی می شه که سیدنی هست اما اون کجا فرودگاه کجا. بغل و روبوسی... معلوم شد خانمش از ایران چند روز پیش اومده و بار فریت کرده گفت که با وانت اومده و بار ما رو هم میاره تا متل. چی از این بهتر. اما بهتر از این هم شد. البته بگم که این کار دریافت بار فریت بسیار زمان برد اما هیچ کدوم از کارتن ها رو باز نکردن!!! باز هم مثل چمدون فقط سوال کردند و وقتی همسرجان گفت که ما باری از لیست ممنوعه نداریم، چون سایت شما رو چک کردیم خیلی راحت پذیرفت! اینجا همش آدم از دست این اوزی ها سورپرایز می شه از بس که نایسن.

نزدیک های ساعت 4:30 همسرجان به من خبر داد که یه آقایی به این اسم و نشون با یه خانمی که خانم دوستش هست با وانت میان و بار ما رو به ما می دن. خودش هم داشت با اتوبوس می اومد. من رفتم دم متل تا خیلی مجبور نشن بگردن. تا دیدمشون خشکم زد. خانمه همون خانمی بود که من روزی که داشتیم بارمون رو فریت می کردیم توی گمرک فرودگاه امام دیدمش. تازه با هم حرف هم زده بودیم و اون می خواست منو راهنمایی کنه که چه جوری بارم رو فریت کنم که ارزون بشه. عجب دنیای کوچکی هست. پس اون خانم دوست همسرجان بود. سلام و احوال پرسی. هر کاری کردم که دست به کارتن ها نزنن نذاشتن و به من کمک کردن تا کارتن ها رو از وانت بیارم پایین.

راننده وانت هم ایرانی بود همسرجان پای تلفن به من گفت که این آقا کمرش درد می کنه نذار دست به کارتن بزنه اما چیز دیگه ای نگفت. بعدا معلوم شد ایشون از ایرانی هایی هست که به ایرانی های مهاجر کمک می کنه و اصلا شغلشون چیز دیگه ای هست. من هم کلی شرمنده شده بودم چون می خواستم برم از اتاقمون پول بیارم به خیالم که ایشون راننده وانت هست. وقتی اون آقا شرمندگی من رو دید گفت اینها همش نشانه هست و زمین پر از نشانه هست برای آدمها. جمله اش برام همون نشانه بود، چون من خیلی وقته دارم دنبال نشانه ها می گردم و از همون سمت می رم. اینجا بود که تاییدم رو گرفتم. از وقتی که خواستیم بیام استرالیا من همش فکرم این بود که اینجا اون سرزمین موعود من خواهد بود و خودم رو می دیدم که به دونه دونه آرزو هام می رسم. اینها همش نشانه هست که مسیر رو درست اومدم.

از اونها با کمی آب پرتقال وسط کوچه پذیرایی مختصری کردم و برای تشکر بزرگترین بسته زعفرونی رو که داشتم به اون آقا هدیه دادم که ناقابل بود در برابر زحمت و وقتی که گذاشته بود. خانم دوست همسر جان بهم گفت این خانواده چند سالی می شه که سیدنی هستند و زیر پروبال جوانها رو می گیرن. هر دوشون با روی خوش چند بار بهم گفتند هرکاری داشتید رودربایستی نکنید زنگ بزنید و کمک بخواهید.

حالا شما جای من آدم از خوشحالی چه حالی می شه؟!! برای همشون آرزوی سلامتی دارم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر