۱۳۸۹ تیر ۲۵, جمعه

پل عابر

از روزی که پامو گذاشتم اینجا، گفتم اینجا سرزمین شدن هاست، نشد نداریم مگه خلاف قانون باشه. با خودم گفتم اینجا همممه کارای دلی رو که سالها حسرتش رو خوردم، انجام میدم. اینو گفتم...

همه می دونن من چطور مثل سگ از بلندی و پله می ترسم. یه ترسه، ازم هم نپرسین واسه چی؟ واسه چی نداره؟! خب می ترسم دیگه...اونقدر می ترسم که حتما باید دست یه نفر رو بگیرم تا بتونم قدم از قدم بر دارم، کاملا پاهام قفل می شه و نمی تونم راه برم، یه تصوری با هام هست که الان زیر پام شل می شه و می ریزه...

ده بار همسر جان گفته بیا برو دکتر، شفا می گیری!!! می گفتم نه!!!! اگه برم منو می بره لب پرتگاه می گه بپر. من می میرم از ترس! نمی رم مگه زوره؟!!

همون روز اول که از در مُتل اومدیم بیرون تا محیط اطرافمون رو کشف کنیم، یه پل هوایی عابر رو هم کشف کردیم -از شانس من فکر کنم این تنها پل عابر در کل سیدنی باشه. اون هم دقیقا ور دل من!!!- مجبور بودیم از روش رد بشیم، چون چاره دیگه ای نبود، فکر اینکه از وسط اتوبان رد بشید رو هم از سرتون بیرون کنید. البته من هرگز این کارو رو توی تهران هم نمی کردم . براش راه حل های دیگه ای پیدا می کردم مثلا مسیرم رو عوض می کردم که مجبور نشم از روی پل عابر رد بشم! اما اینجا واقعا راه دیگه این نبود. بماند که با چه ترس و لرزی در حالیکه دست همسر جان رو محکم گرفته بودم و به اطراف هم نگاه نمی کردم از روی پل رد شدم.

همون روزا ما دربدر دنبال خونه بودیم، شانس من هر چی خونه هم پیدا می شد اونور پل بود. همسر جان می گفت اگه این خونه ها اکی بشه تو چی کار می کنی؟ من هم می گفتم اکی بشه، من یه کاری می کنم. البته بعدا یه راهی پیدا کردم که یه ذره دورتر بود اما دیگه لازم نبود از روی پل روی بشم. اما من می خواستم از روی پل رو بشم....واسه همین هر بار با هزار ترس و لرز و در حالیکه دستام خیس عرق می شد و حتما همراه همسر جان از روی پل روی می شدم. هر بار کلی به خودم قوت قلب می دادم که تو می تونی برو ترس نداره ....دور ور برت رو نگاه نکن و برو ....بچه دوساله ها هم از روش رد می شن...

زد و ما بالاخره اونور پل یه خونه خیلی خوب پیدا کردیم، الان بیش از دو ماه می شه که حداقل روزی یک بار خودم به تنهایی از روی پل عابر رد می شم بدون دلهره.

۱۳۸۹ تیر ۲۳, چهارشنبه

نوستالژی خوب من

این حرف هایی رو که الان می خوام بگم رو خیلی وقته که می خوام بنویسم اما فرصت مناسبش رو پیدا نمی کردم چون می خواستم یه وقتی باشه که با دلم حسابی خلوت کرده باشم واسه این هم که با دلم خلوت کنم نباید دل مشغولی داشته باشم. اما امروز وقتشه. آفتاب زیبای زمستونی همه جا پهن شده و از پنجره اتاقم به من می تابه و کاملا سمت چپ بدنم و پشتم رو که نزدیک به پنجره هست، گرم می کنه. هر وقت آفتاب اینجوری، مثل یه پتو سفری گرم و نرم منو نوازش می کنه یاد آفتاب پاییز زادگاهم می افتم که وقتی زنگ تفریح ها توی حیاط مدرسه بودم منو گرم می کرد، وقتی یه بچه دبستانی بودم.... همه چیز توی ذهنم تازه و زنده است: اون حیاط دبستان فروغی(شهید ضیایی- من هرگز بهش نگفتم شهید ضیایی)، اون شلوغی کودکانه بچه ها( اما ما فکر نمی کردیم بچه ایم)، زنگ مدرسه که چکشی بود، خانم خاوری ناظم مدرسه که یه پسر جوون و خوش تیپ داشت یه وقتهایی می اومد مدرسه با مامانش توی حیاط قدم می زدن و صحبت می کردن. همیشه پیش خودم فکر می کردم دارن در مورد موضوع خواستگاری و آخرین دختری که دیدن صحبت می کنن. ولی به جان شما من نظری به پسرش نداشتم همه هم می دونن که من از بچگی عاشق منوچهر بودم که با برادرم می رفتیم ازش ساندویچ می خریدیم، بعدا فهمیدم اون علاوه بر ساندویچ اوایل انقلاب آب شنگولی می فروخته تو همون مغازه. حالا موندم چه جوری ما از دست خاله جون زاغی فرار می کردیم و می رفتیم سر کوچه ساندویچ می خریدیم اون هم از یه پیاله فروشی!!!

یادمه اون وقتها خیلی ماشین و تاکسی کم بود توی خیابون ها و شاید دقیقه ها کنار خیابون می ایستادیم تا یه تاکسی از اون دور می اومد، شاید سوارمون می کرد شاید هم نه. وقتهایی که با خاله جون زاغی می رفتیم خونه امجدخاله توی بخش هشت- خونه شون خیلی دور بود و اصلا تاکسی اونجا ها نمی رفت- باید کلی پیاده روی می کردیم. یادمه که توی خیابون فرهنگ اونقدر خلوت بود که صدای پای خودم رو می شنیدم. آروم، خلوت، با آرامش، بدون استرس...

سالها پشت هم گذشت و گذشت و من همیشه حسرت اون روزها، اون حس وحال وآرامش رو داشتم. مگه می شه زمان رو برگردوند تا دوباره همون حس و وحال رو تجربه کنی؟! آرزوی من تجربه دوباره همون خوشی های کوچیک و با ارزش بود، بوی نم بارون، آفتاب درخشان بعد از بارون، هوای لطیف توام با بوی خوش گلها، خزه های لای جرز دیوار ها و موزاییک ها، خونه های قدیمی پر از خاطره، آدما با عادتهای مشخص در ساعتهای معینی از روز مثل گل آب دادن، خرید رفتن، چای نوشیدن، ...

حالا اینجا همه اون چیزا رو دارم، همه اون خاطره ها برام دوباره زنده شدن، جون گرفتن. همین چیزا منو به اینجا گره می زنه. من خاطراتم رو اینجا پیدا کردم. این برای شروع. به همین هم بسنده نمی کنم من اینجا خاطره می سازم تا دلم برای این خاطرات تنگ بشه. اصولا تمام مشکلات آدمای مهاجر با خاطراتشون هست که متاسفانه توی چمدون جا نمی شه که بیارنش. من اینجا غریب نیستم، این هوا که وضعیتش ثابت نیست و معلوم نیست که آفتابه یا بارون و همین تو رو مجبور می کنه که همیشه یه چتر همراهت داشته باشی ( اگر چه من هیچ وقت چتر بر نمی دارم)، درختهای همیشه سبز بدون خزان ( درختهای نیمکره جنوبی خزان ندارند اونهایی رو هم که می بینید زرد می شن مال نیمکره شمالی هستند که به اینجا آوردنشون.)، خونه ها با سقف سفالی قرمز و بدون دیوار( یه دونه اش مال منه، به زودی پیداش می کنم)، شمشادهایی که حریم خونه ها رو تعیین می کنن، خیابونایی که باید از سمت چپ توش رانندگی کنی، حتی مردم برام آشنا هستن. اما وقتی توی 18 سالگی رفتم تهران سالها طول کشید تا تهران رو شهر خودم بدونم... خیلی طول کشید تا، به درختای ولیعصر احساس وابستگی کنم، یا فکر کنم مال منن.

اینجا یه چیزی منو با اون گذشته های دور که همیشه حسرتش رو داشتم پیوند می زنه، یه جور برگشت به گذشته واقعی نه خیالی و توهمی. من توی 35 سالگی دارم توی محیط 5 سالگیم زندگی می کنم چی از این بهتر.

نگید خب چشت 8 تا برمی گشتی ولایتت، تو که جنبه پایتخت نداشتی! این آخری ها ولایت هم که می رفتم دلم برای تهران تنگ می شد آخه ولایت من دیگه اون ولایت نبود. شلوغ، پرسروصدا. فقط وقتی روزای تعطیل می رفتم توی خیابون می شد مثل قدیما اما همیشه یه چیزی کم بود! اون چیزی که اونجا کم بود اینجا فراوونه.

حالا هر کی هر چی می خواد بگه، غرب زده، شرق زده، از خود بیخود هیجان زده، ...

۱۳۸۹ تیر ۱۹, شنبه

دغدغه اوزی ها

ما که تازه اومده بودیم – همچین می گم انگار 10 ساله این جام، ولی واقعا همون اولش منظورمه – یه برنامه ای بیشتر از همه توجه مون رو جلب کرده بود، یه مسابقه آشپزی به نامه مَستر شِف. نه از این مسابقه آبکی ها، مسابقه جدی و هیجانی. خب ما هم که تو متل بودیم و یه تلویزیون داشتیم و می دیدیم فقط به صرف اینکه چیزی دیده باشیم و دو تا کلام هم از زبون خواهران و برادران اوزی مون چیز یاد بگیریم. اونقدر هم غرق کارامون بودیم که نگو و نپرس... ای بدو اینجا خونه هست واسه اینسپکشن، برو ببین و فرم پر کن واسه تقاضای اجاره خونه... رزومه درست کن... دنبال کار بگرد.....نگران که مبادا کار پیدا نشه... اگه نشه چی می شه...بعدشم هنوز حال و هوای ایران تو سرمون بود و حسابی مستعد واسه مضطرب شدن. خلاصه... ما خونه رو پیدا کردیم و اومدیم سر خونه زندگی مون که شامل 2 تا چمدون و 5 تا کارتن بود. حالا بدو بدو وسیله بخر... از کجا بخرم...ایکیا؟ جان کوتس؟ هاروی نرمن؟ اِوری دی لیوینینگ؟ سر کوچه مون؟ چه جوری بیارم... چقدر پولش می شه... یکی نبود به ما بگه آخه آدم عاقل واسه چیز،میز خریدن مضطرب می شه؟!! همین جا بگم به همه مهاجرای عزیز که ما بدون یخچال ده روز زندگی کردیم و نمردیم!! برای خرید وسایل وقت بگذارید، دقت کنید، لذت ببرید اما حرص نخورید و استرس هم نداشته باشید. سوالی داشتید هم از من بپرسید البته مهاجرای استرالیا.

بخش خیلی مهم خرید کردن اینجا بود که ما میخواستیم دُرباشه، ارزون باشه، قلتون هم باشه (با کسب اجازه از دوست عزیزم م.ت.پ که این اصطلاح رو همیشه به کار می بره و کپی رایتش مال ایشونه) سر همین جریان ما بیش از یک ماه تلویزون نداشتیم، یعنی خریدیم ولی در فروشگاه جی بی های- فای موجود نبود و قرار بود آقایان در سامسونگ بسازند و بفرستند! اما بد قولی کردن و سر وقت به ما تحویل ندادن و ما هم پولمون رو پس گرفتیم، اونها هم در دم پول رو به حسابمون ریختن!! ما هم رفتیم از یه جای دیگه همون تلویرون رو خریدم. البته همه زحمت های پیدا کردن یه جای دیگه رو دوست عزیزمون ن.ج کشید که جا داره از این "تریبون جهانی" ازش تشکر کنم که ما رو تلویزیوندار کرد. حالا چرا اینقدر این تلویریون برامون مهم بود؟!! چون روی این مدل تلویزیون برادران و خواهران عزیز در سامسونگ به ما یک عدد بلو- ری مفت و مجانی می دادن که قیمت خودش به تنهایی 800 دلار بود! حالا فهمیدین دُرباشه، ارزون باشه، قلتون هم باشه یعنی چی؟

ما تلویریوندار شدیم و دیگه شب ها می نشستیم و برنامه تلویزیون اوزی ها رو می دیدیم. دیدم که هنوز مسابقه جذاب مَستر شِف ادامه داره و هیجانی تر هم شده و کارگردان هم با سلیقه هر چه تمام تر، به برنامه اش جو می ده و مردم رو می ذاره سرکار. تا باشه از این سرکاری ها!

براتون بگم اگه یکی توی یک بخش مسابقه کارش رو خوب انجام نمیداد، گریه! می کرد، همچین می شد قیافه اش انگار داروندارش رو از دست داده. یه بار قرار بود برن توی یک رستوران و رستوران رو اداره کنن وهر کسی یک نقشی داشت واسه این بخش از مسابقه. یک خانمی بود که افسر پلیس بود (اونها رو با اسم، سن و شغلشون معرفی میکنن) و سفارش ها رو می نوشت و به آشپزخونه می داد. ایشون یه اشتباه هایی کرد و یه کمی قاطی پاتی شد. باید حالش رو می دیدید، بعد از اون ایشون از ادامه مسابقه منصرف شد و مسابقه رو ترک کرد، چون فکر کرده بود نتونسته نقشش رو درست انجام بده.

این روزها دیگه مسابقه مَستر شِف اونقدر هیجانی شده که، چند شب پیش همسر جان می گفت دچار استرس می شم که کی می بره! و خودش به حرف خودش خندید.

نه! مسابقه مَستر شِف خیلی فرقی نکرده، کیفیت زندگی من وتو فرق کرده که به جای همه اون چیزهایی که سالها ما رو آزار داد و ذهنمون رو جوید و روحمون رو خراشید، حالا با یه مسابقه ظریف و دلنشین هیجان زده می شیم و زندگیمون بوی زندگی می گیره.

همه اینها رو گفتم که این رو بگم، دیشب نه پریشب در یک مرحله هیجانی و در یک رقابت کاملا دوستانه اما جدی بین ماریان و جاناتان، ماریان از مسابقه حذف شد. ماریان یه دختر جوونه که دانشجو فوق لیسانس هست و گویا خیلی بین مردم محبوب شده و مردم انتظار نداشتن که اون از مسابقه حذف بشه. اما خودش گفته که اینجور فکر نمی کنه و اون هم آدمه و آدمها هم همیشه پرفکت و تمام و کمال نیستن. نکته اینجا هست که توی اخبار دیشب یکی از تیتر های خبری حذف ماریان از مسابقه مَستر شِف بود!!!!!! با مردم مصاحبه کردن و با خودش. جالبه که ماریان گفته امیدوارم مردم این مسابقه رو بایکوت نکنن. ضمنا توی یه برنامه دیگه هم که سر شب پخش می شه و یه جورایی شبیه دور هم نشستن و حرف زدنه ایشون رو دعوت کرده بودن و مچ آقای کارگردان مسابقه رو گرفتن که تو در قسمت آخر حضورت در مسابقه در دو سکانس پشت هم گوشواره هات با هم فرق داشته!!! خلاصه اینکه الان دغدغه در استرالیا برای اوزی ها، ماریان و مسابقه مَستر شِف هست.

راستی دغدغه شما چیه؟

۱۳۸۹ تیر ۱۴, دوشنبه

دختر توی پارک!

دیروز رفتیم پارک. این پارک در کنار یک خور (فرورفتگی آب در خشکی) قرار گرفته برای همین طبیعتش با پارکهایی که من تا به امروز دیده ام خیلی فرق داره. البته بقیه چیزهای توی پارک هم خیلی برام عجیب بود مثلا اولش که وارد شدیم دیدیم یه چیزی شبیه یه سکو در کنار مسیر پیاده روی هست، روش هم چیزایی نوشته بودن مربوط به یکی از جنگ ها همراه با عکس به لحاظ کنجکاوی ایستادیم و شروع به خوندن کردیم که یه دفعه یه موزیکی برامون شروع کرد به پخش شدن. نگو یه چشم الکترونیکی به همراه بلندگو در کنار این سکو هست وقتی آدمایی مثل ما می ایستن اون شروع می کنه و بعد هم کل مطالب رو از طریق نوار ضبط شده پخش می کنه. حالا من بخند همسر جان بخند، تو بگو واسه چی؟!!! تعجب، حیرت، مقایسه،....بدون اینکه هم با هم حرف بزنیم می خندیدیم، یعنی اصلا احتیاجی به حرف زدن نبود.

پارک رو خیلی طبیعی ساخته بودن تا احساس اینکه داری وسط جنگل راه می ری بهت دست بده. اما تمهیداتی هم دیده بودن تا همین محیط طبیعی کاملا ایمن باشه مثل دوربین های مداربسته که در سرتاسر پارک دیده می شد.

این گذشت و ما وارد اون قسمتی از پارک شدیم که دقیقا در کنار خور بود و کلی صندلی و آلاچیق داشت واسه نشستن. واسه همین تعداد زیادی از مردم از تیپ های مختلف اومده بودن برای اینکه یه روز تعطیلشون رو به خوشی و آرامش بگذرونن.

یه گروه بزرگ با کلی وسیله و بچه و آدم بزرگ اومده بودن اونجا تا جشن تولد یکی از بچه ها رو بگیرن. کیک و شمع رو گذاشتن و شعرشون رو هم خوندن و بعدش هم مراسم کیک خورون شروع شد.

یه بابای جوون با پسر بچه کوچولوش داشت توپ باری می کرد. یه زوج جوون رو زمین دراز کشیده بودن و از آفتاب زیبای یه روز زمستانی لذت می بردن، آقاهه بلوزش رو درآورده بود و آفتاب می گرفت.

دو تا خانم حدودا 50 ساله قدم زنان حرف می زدن.

یه آقاهه از جلومون رد شد با خودم گفتم این آقاهه ایرانی هست چون فقط ما ایرانی ها با لباس رسمی می ریم پارک. حدسم درست بود با بچه اش که دوباره رد شد، بچه داشت فارسی حرف می زد.

خیلی ها از مدل های مختلف بودن اما یه دختر تنها نظرم رو جلب کرد، یه دخترتنها که با یه کوله پشتی نشسته بود روی چمن ها اولش که نشست شروع کرد به مالیدن کرم ضد آفتاب به خودش داشت بعدش هم کتابش رو در آورد و شروع کرد به خووندن. یه کم یعد یه ساندویچ در آورد و خورد. موقع رفتن هم داشت یه سیب بزرگ و قرمز رو گاز می زد. حتما از اینکه یه روز تعطیل به خودش این فرصت رو داده بود که چند ساعتی مال خود خودش باشه و با خودش خلوت کنه،احساس خوبی داشت. آره خب چرا که نه؟! هر آدمی یه وقتایی همین کار ساده رو می کنه. یاد بهترین دوستم افتادم که سالها پیش وقتی حدودا 20 ساله بود یه روز تابستون پا شده بود رفته بود دریا واسه انجام همین کار به ظاهر ساده. دریا به شهری که زادگاه من هست خیلی نزدیکه و مینی بوس هایی هست که مردم رو می بره و میاره و رفت و آمد خیلی عادی و راحته. اون طفلک من، هم همین جوری نشسته بود و داشت کتاب می خوند که یهو اومدن و سین جیم کردن و بردنش منکرات!!!! همه کیف و وسایلش رو گشتن!!! تک تک عکسهای خونوادگی توی کیفش رو دیدن!!! و پرسیدن این کیه اون کیه!!! دفتر خاطراتش رو خوندن!!!!!!!! تا شب هم نگهش داشتن برای اینکه شب ماشینشون می اومد که ملت رو ببرن شهر و تحویل ستاد مرکزیشون بدن!!! شانسی که دوستم آورد این بود که مامانش که اومد، به مامانش تحویل دادنش. انگار شی بود!! حالا چرا بهش شک کردن؟ چون تنها بود وداشت کتاب می خوند، لابد، چون کار دیگه ای نمی کرد. اصلا کار دیگه ای نمی شد کرد در قسمت شنای بانوان!!

حالا .....بعد این همه سال.... اون هم اینجا... با دیدن یه دختر تنها، در حال کتاب خووندن، زیر آفتاب، روی چمن، کنار آب، چرا تجربه تلخ تو برام زنده می شه؟!