از روزی که پامو گذاشتم اینجا، گفتم اینجا سرزمین شدن هاست، نشد نداریم مگه خلاف قانون باشه. با خودم گفتم اینجا همممه کارای دلی رو که سالها حسرتش رو خوردم، انجام میدم. اینو گفتم...
همه می دونن من چطور مثل سگ از بلندی و پله می ترسم. یه ترسه، ازم هم نپرسین واسه چی؟ واسه چی نداره؟! خب می ترسم دیگه...اونقدر می ترسم که حتما باید دست یه نفر رو بگیرم تا بتونم قدم از قدم بر دارم، کاملا پاهام قفل می شه و نمی تونم راه برم، یه تصوری با هام هست که الان زیر پام شل می شه و می ریزه...
ده بار همسر جان گفته بیا برو دکتر، شفا می گیری!!! می گفتم نه!!!! اگه برم منو می بره لب پرتگاه می گه بپر. من می میرم از ترس! نمی رم مگه زوره؟!!
همون روز اول که از در مُتل اومدیم بیرون تا محیط اطرافمون رو کشف کنیم، یه پل هوایی عابر رو هم کشف کردیم -از شانس من فکر کنم این تنها پل عابر در کل سیدنی باشه. اون هم دقیقا ور دل من!!!- مجبور بودیم از روش رد بشیم، چون چاره دیگه ای نبود، فکر اینکه از وسط اتوبان رد بشید رو هم از سرتون بیرون کنید. البته من هرگز این کارو رو توی تهران هم نمی کردم . براش راه حل های دیگه ای پیدا می کردم مثلا مسیرم رو عوض می کردم که مجبور نشم از روی پل عابر رد بشم! اما اینجا واقعا راه دیگه این نبود. بماند که با چه ترس و لرزی در حالیکه دست همسر جان رو محکم گرفته بودم و به اطراف هم نگاه نمی کردم از روی پل رد شدم.
همون روزا ما دربدر دنبال خونه بودیم، شانس من هر چی خونه هم پیدا می شد اونور پل بود. همسر جان می گفت اگه این خونه ها اکی بشه تو چی کار می کنی؟ من هم می گفتم اکی بشه، من یه کاری می کنم. البته بعدا یه راهی پیدا کردم که یه ذره دورتر بود اما دیگه لازم نبود از روی پل روی بشم. اما من می خواستم از روی پل رو بشم....واسه همین هر بار با هزار ترس و لرز و در حالیکه دستام خیس عرق می شد و حتما همراه همسر جان از روی پل روی می شدم. هر بار کلی به خودم قوت قلب می دادم که تو می تونی برو ترس نداره ....دور ور برت رو نگاه نکن و برو ....بچه دوساله ها هم از روش رد می شن...
زد و ما بالاخره اونور پل یه خونه خیلی خوب پیدا کردیم، الان بیش از دو ماه می شه که حداقل روزی یک بار خودم به تنهایی از روی پل عابر رد می شم بدون دلهره.