۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

بهترین روز زندگی من؟!

نمی دونم بهترین روز زندگی من کدوم روزه! امروز 28 آپریل که بهم جان ( کارمند دفتر املاک) زنگ زد و خبر داد اجاره خونه مورد علاقه ام اکی شده و همسر جان اولین مصاجبه کاریش رو با موفقیت گذروند و استخدام شد یا 8 آپریل که برای اولین بار به این سرزمین رویایی پا گذاشتم یا 27 ژانویه که ویزا مون رو توی پاسپورتمون زدن یا 18 ژانویه که ویزامون اومد یا 25 اسفند که عروسی کردم یا 6 خرداد که با همسرجان آشنا شدم یا 12 فروردین که به دنیا اومدم یا ...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۵, یکشنبه

حال من

میگن سرسفره عقد هر آرزویی کنی برآورده می شه، می دونید چرا؟ چون دو نفر اونجا هستند که به آرزوی قلبی شون رسیند، به یمن این خجسته رویداد، کائنات آرزوی دیگران رو هم برآورده می کنه.

من هم حال مشابه ایی دارم. به آرزوی قلبی خودم رسیدم به شکرانه ( یادت به خیر شکرانه) این موهبت آرزو میکنم همه آرزومندان به آرزو هاشون برسن.

این آرزو رو در این بعدازظهر دل انگیز یک شنبه دارم.

آخر شانس!!

دوشنبه 12 آپریل 2010 همسر جان رفته بود فرودگاه تا بار ها رو تحویل بگیره. صبح زنگ زد به دفتر الاتحاد در سیدنی گفتند رسیده. اینها از ساعت 9 شروع به کار میکنند. ما از هولمون صبح زود پا شدیم زنگ زدیم دیدیم بابا هنوز نیومدن. من هم به اصرار اون موندم خونه. همش می گه خسته می شی. فکر کنم نگرانه مبادا مریض بشم بیفتم رو دستش. باور کنید که آدم می تونه از خستگی مریض بشه ، من هیچ وقت فکر نمی کردم یک پرواز طولانی این جور آدم رو اذیت کنه. تازه پرواز ما که خوب بود از شانسمون دو تا صندلی کنارمون خالی بود و ما به راحتی توی 4 تا صندلی (نفری 2 تا) حال کردیم. اینها رو قبلا هم گفتم. از بس که حال کردم هی تکرار می کنم.

امروز از اون روزهای خاص ما بود که اگه برای هر مهاجری پیش بیاد هیچ وقت فراموش نمی کنه و یک خوش شانسی بزرگه. ما فکر می کردیم حتما از فرودگاه می شه وانت کرایه کرد از یکی از دوستان هم پرسیدیم نظر ما رو تایید کرد. همسرجان دست در جیب رفت فرودگاه. اتفاقا اول، جایی که رفت اشتباه هم بود اما اگه قرار باشه اتفاقی بیفته می افته همون جا یکی از دوستانش رو دید که یک سالی می شه که سیدنی هست اما اون کجا فرودگاه کجا. بغل و روبوسی... معلوم شد خانمش از ایران چند روز پیش اومده و بار فریت کرده گفت که با وانت اومده و بار ما رو هم میاره تا متل. چی از این بهتر. اما بهتر از این هم شد. البته بگم که این کار دریافت بار فریت بسیار زمان برد اما هیچ کدوم از کارتن ها رو باز نکردن!!! باز هم مثل چمدون فقط سوال کردند و وقتی همسرجان گفت که ما باری از لیست ممنوعه نداریم، چون سایت شما رو چک کردیم خیلی راحت پذیرفت! اینجا همش آدم از دست این اوزی ها سورپرایز می شه از بس که نایسن.

نزدیک های ساعت 4:30 همسرجان به من خبر داد که یه آقایی به این اسم و نشون با یه خانمی که خانم دوستش هست با وانت میان و بار ما رو به ما می دن. خودش هم داشت با اتوبوس می اومد. من رفتم دم متل تا خیلی مجبور نشن بگردن. تا دیدمشون خشکم زد. خانمه همون خانمی بود که من روزی که داشتیم بارمون رو فریت می کردیم توی گمرک فرودگاه امام دیدمش. تازه با هم حرف هم زده بودیم و اون می خواست منو راهنمایی کنه که چه جوری بارم رو فریت کنم که ارزون بشه. عجب دنیای کوچکی هست. پس اون خانم دوست همسرجان بود. سلام و احوال پرسی. هر کاری کردم که دست به کارتن ها نزنن نذاشتن و به من کمک کردن تا کارتن ها رو از وانت بیارم پایین.

راننده وانت هم ایرانی بود همسرجان پای تلفن به من گفت که این آقا کمرش درد می کنه نذار دست به کارتن بزنه اما چیز دیگه ای نگفت. بعدا معلوم شد ایشون از ایرانی هایی هست که به ایرانی های مهاجر کمک می کنه و اصلا شغلشون چیز دیگه ای هست. من هم کلی شرمنده شده بودم چون می خواستم برم از اتاقمون پول بیارم به خیالم که ایشون راننده وانت هست. وقتی اون آقا شرمندگی من رو دید گفت اینها همش نشانه هست و زمین پر از نشانه هست برای آدمها. جمله اش برام همون نشانه بود، چون من خیلی وقته دارم دنبال نشانه ها می گردم و از همون سمت می رم. اینجا بود که تاییدم رو گرفتم. از وقتی که خواستیم بیام استرالیا من همش فکرم این بود که اینجا اون سرزمین موعود من خواهد بود و خودم رو می دیدم که به دونه دونه آرزو هام می رسم. اینها همش نشانه هست که مسیر رو درست اومدم.

از اونها با کمی آب پرتقال وسط کوچه پذیرایی مختصری کردم و برای تشکر بزرگترین بسته زعفرونی رو که داشتم به اون آقا هدیه دادم که ناقابل بود در برابر زحمت و وقتی که گذاشته بود. خانم دوست همسر جان بهم گفت این خانواده چند سالی می شه که سیدنی هستند و زیر پروبال جوانها رو می گیرن. هر دوشون با روی خوش چند بار بهم گفتند هرکاری داشتید رودربایستی نکنید زنگ بزنید و کمک بخواهید.

حالا شما جای من آدم از خوشحالی چه حالی می شه؟!! برای همشون آرزوی سلامتی دارم.

۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

اولین روز در سیدنی

ما شب رسیدیم سیدنی و بعدش هم گرفتیم خوابیدیم. اما صبح 9 آپریل رفتیم بیرون. اول یه چرخی دور و اطراف زدیم. پشت جایی که ما بودیم یه کلیسا بود بیرون دیوار کلیسا یه قبر کوچیک بود با یه صلیب سفید. قبر، سنگ نداشت اما روی اون رو گل مصنوعی گذاشته بودند. تصور کنید دارید از توی خیابون رد می شید کنار پیاده رو یه قبر با این شرایط باشد. برای من این جالب بود که کسی اون گل ها رو ور نمی داشت!!!!!

از اون گشت و گذار ما یک مرکز خرید و یک سوپر مارکت ایرانی پیدا کردیم. در نتیچه همه مواد غذایی مور نیازمون و بلیط اتوبوس رو از مرکز خرید تهیه کردیم. برگشتیم متل و آماده شدیم تا بریم شهر. متاسفانه ما توی متل اینترنت نداشتیم. یعنی دسترسی به اینترنت خیلی در این مملکت ساده هست در این منطقه، ما وقتی لپ تاپ رو باز می کنیم سایت دو تا شرکت ای اس پی رو می تونیم ببینیم، اما کو کردیت کارت که بشه اینترنت خرید!!!

چون از ایران مسیر های اتوبوس رو چک کرده بودیم، به راحتی با اتوبوس به شهر رفتیم. شهر شلوغ تر از حومه بود اما شلوغی

تهران کجا، اینجا کجا. کلا 100 نفر توی کل خیابون جرج بودند.

اول از همه رفتیم سراغ بانک برای فعال کردن حسابمون. شعبه مرکزی بانک وست پک بسیار بزرگ و مثل کاخ بود اما خلوت هیچ کس نبود ما تنها مراجعه کننده بودیم. وقتی همسرجان عطسه کرد تا چند ثانیه هنوز انعکاس صدای عطسه می اومد.

برای پیدا کردن مدیکر یه کمی گشتیم توی همین گشتن یکی بهمون یه آدرس داد همین جور که می رفتیم سر از سیرکولار کی (همون خلیج زیبای کنار اپرا هوس) در آوردیم. زیر اون آفتاب و انعکاس نورش توی آب و دیدن ساختمون اپرا هوس خیلی رویایی بود.

بالاخره پیداش کردیم. یه دفاتری در جاهای مختلف شهر هست که به این کار اختصاص داده شده. مثلا این دفتری که ما رفتیم توی یک پاساژ بود به اسم متکر. مردم می رن خرج دوا درمون خودشون می کنن بعدش هم به این دفاتر مراجعه می کنن و تنها با ارایه رسید هزینه ها پول می گیرن و می رن به همین سادگی!!!

کارمند اونجا مدارک ما رو خواست و ما رو ثبت کرد عکس هم نخواست کپی هم نخواست. بعدش هم یه رسید موقت به ما داد تا زمانی که کارتمون با پست برامون ارسال بشه.

واسه ناهار رفتیم به فود کورت. واسه شروع دو تا سوشی خریدیم. من در دم عاشق سوشی شدم. همه نگرانیم این بود که از سوشی خوشم نیاد! بعدش یه سالاد یونانی با دو تا ساندویچ رست بیف. بیرون فود کورت یه فضایی بود مثل میدون پر از میز و صندلی که می تونستی اون جا بشینی و غذات رو بخوری. غلغله بود چون روز کاری بود و همه اومده بودن واسه ناهار. ناهار رو با دو تا لیوان آبجو خنک و تگری خوردیم. جای همه کسانی که حال ما رو می فهمن خالی. بیش از دو سال انتظار...

بدون اینترنت و جی پی اس یه کم کارمون سخت بود واسه همین همسر جان اولین مغاره اپتوس رو که پیدا کرد رفت توش و اینترنت موبایل رو فعال کرد و پلنش رو هم تغییر داد. در مدت زمانی که منتظر بودیم می تونستیم از اینترنت و کامپیوتر اونجا استفاده کنیم. ما هم فرصت رو غنیمت دونستیم و آدرس سنترلینک های اون دوروبر رو در آوردیم. حالا دیگه مثل انسانهای متمدن از چی پی اس استفاده می کردیم و آدرس خودش پیدا می شد.

چی پی اس به دست رفتیم به یک دفتر سنتر لینک در خیابون لیورپول. وارد شدیم از کسی که اونجا بود سوال کردیم کدوم صف رو وایسیم و راهنمایی کرد. چیزهای بسیار عجیبی اونجا دیدم. مثلا این که سیستم شماره دهی اونجا نبود اما همه توی صف ایستاده بودند با فاصله نه توی حلق هم و اینکه اگه کسی می خواست بشینه یه صندلی می آورد توی صف جای خودش می ذاشت و همون جا می نشت. وقتی هم که توی صف بودیم یه کارمندی می اومد با همه چک می کرد که کارشون چی هست که مبادا اشتباه وایسه و وقتش تلف شه یا اگه کپی لازم داشت براش می گرفت!!!!!!!!

از همه جالب تر اینکه هیچ خط کشی برای ایستادن در صف نبود اما مردم صاف و مرتب و با یک فاصله تقریبا 3متری از نفری که داشت با مسوول پشت کانتر صحبت می کرد وایساده بودند.

نوبت من شد با ادب و احترام ما رو ثبت کرد و ازمون خواست تا بشینیم تا که کارمند بخش دیگه ای صدامون کنه. وقتی نشستیم از بس که خسته بودم و اونجا هم ساکت بود من خوابیدم. باورتون می شه که آدم به یک اداره دولتی مراجعه کنه و از فرط سکوت بخوابه!!! تازه اینجا جایی هست که مردم برای پول گرفتن و یا کار پیدا کردن می یان.

کارمند پشت کانتر هم هر وقت از چلوی ما رد می شد عذر خواهی می کرد که ما معطل شدیم جالب اینکه اصلا کار اون نبود یکی دیگه باید ما رو صدا می کرد. تازشم اون کارمنده هم مراجعه کننده داشت که زودتر از ما اومده بود و خیلی طبیعی بود که ما منتظر باشیم. این تعجب کردن ها هنوز ادامه داره....

بالاخره ما رو هم صدا کردن و ده بار به ما توضیح دادن که چون شما متخصص هستید و ال و بل ما فقط می تونیم توی کار پیدا کردن به شما کمک کنیم. ما هم فقط واسه همین رفته بودیم اونجا. ولی خب دیگه اون طفلی ها هی توضیح می دادن. کارمنده پرسید 2 شنبه براتون خوبه برای یک کلاس آشنایی با سیستم ما و نحوه کار پیدا کردن. ما هم گفتیم نه، تا همسرجان اومد توضیح بده می خوام بار فریت رو از فرودگاه بگیرم، طرف اصلا نذاشت توصیح بده گفت پس 3 شنبه خوبه؟ دو تا برگه هم داد دست ما که توش شماره ثبت نام ما بود و آدرس محل برگزاری کلاس و پیزهایی که باید ببریم مثل رزومه خودمون روی سی دی.

حالا دیگه کار ها تموم بود. دم غروب هم بود از خستگی داشتیم می مردیم. سوار اتوبوس شدیم و برگشتیم به متل.

حالا وقت شام درست کردن با موادی که صبح خریده بودیم. یه پلو مرغ درست حسابی. اولین غذایی که در سیدنی پختم.

۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه

ورود به سیدنی

پرواز ما از ابوظبی به سیدنی ساعت 22:25 به وقت محلی روز 7 آپریل انجام شد. قرار بود ما 2 تا صندلی در ردیفی داشته باشیم که جلوی پایمان خالی باشد و از قبل هم صندلی ها رو رزرو کرده بودیم.اما موقع نشستن دیدیم که به جای اون ردیف یه ردیف عقب تر هستیم اما... 2 تا صندلی کنارمون خالی بود یعنی ما به جای 2 تا 4 تا صندلی داشتیم. حالی به حولی!

پرواز خیلی خوب و آروم بود و من هیچ دلهره و نگرانی نداشتم تا صبح هرچه که به فرود تزدیکتر می شدیم هیجان من بیشتر می شد... تا اینکه بالاخره به آسمان سیدنی رسیدیم دم غروب بود و یه نم بارون هم اومده بود. من دست همسرجان رو گرفته بودم دلم می خواست اون لحظه رو روی تمام وسایل الکترونیکی که داشتم ثبت کنم ... اولین لحظه ورود به سیدنی.

اگه فکر کنید که ما معطل شدیم تا پاسپورت رو چک کنند یا بار دیر اومد یا هر چی سخت در اشتباه هستید، ما فقط در فریشاپ یه کمی گشتیم در حد 10 دقیقه و چند تا شیشه نازنین برای آرامش بیشتر برداشتیم دم صندوق که رسیدیم من چشم به پریزهای تبدیل افتاد که اتفاقا دنبالش بودیم یه دونه برداشتم و به این ترتیب ما از اولین شب ورود می تونستیم از برق استفاده کنیم.

چمدان ها رو هم اصلا باز نکردن با اینکه ما بهشون گفتیم که زعفران، نبات و کفش چرم داریم. همسرجان پرید رفت 2 تا سیم کارت خرید و انداختیم توی گوشی هامون. گوشه فرودگاه هم چند تا کامپیوتر بود، من هم زودی روی فیس بوک به دوستان خبر دادم که ما رسیدیم و با ایمیل شماره هامون رو به اطلاع و سمع و بصرشون رسوندم. در همین حین همسرجان تماس گرفت و سیم کارت هامون رو هم فعال کرد. باید بهتون بگم که وقتی اینجا سیم کارت می خرید یه شماره روش هست که شماره موبایل نیست باید اون رو به مرکز پشتیبانی اون شرکت تلفنی اعلام کنید تا اونها شما رو ثبت کنند و شماره موبایلتون رو بدن. که خیلی سریع انجام شد.

از مک دونالد یه جیزی برای خوردن خریدیم و رفتیم تا تاکسی برگیریم برای هتل. فرودگاه سیدنی اون موقع که ما رسیدیم نسبتا خلوت بود نمی دونم همیشه اینجوره یا اون ساعت خلوت بود. هوای بیرون، هوای بعد از بارش بارون بود لطیف، خنک و کمی نمدار. اه ه ه ه هوای شمال.... صد بار بهتر.

از راننده تاکسی پرسیدیم تا هتل چقدر می شه، گفت حدودا 60 دلار. وقتی هم که رسیدیم تاکسی متر 63 دلار رو نشون می داد.

از تاکسی که پیاده شدم هم سردم بود هم عرق کرده بودم و نمناک بودم، خلاصه حس خوبی نبود اما یه چیزی ته دلم قنج می رفت. همسرجان رفته بود در ورودی متل رو پیدا کنه. چون ما بعد از ساعت 8 شب رسیده بودیم، رسپشن هتل هم رفته بود اما از قبل به من گفته بود که برامون یه نامه روی در اصلی می چسبونه که راهنمایی کنه چیکار کنیم. نامه رو برداشتیم و همسرجان طبق راهنمایی های توی نامه داشت در ورودی واحد ها پیدا می کرد. همون جوری دم در هتل سرم رو بردم بالا آسمون رو ببینم، آخه می گن هرجا بری آسمون همین رنگه. ولی نبود.... آسمون سیدنی پر ستاره بود!

خیلی راحت وارد ساختمان واحد ها شدیم دم در هم چند تا از مهمان های متل بودن که به ما کمک کردن تا چمدان ها رو ببریم بالا. یه پسر اوزی 10—11 ساله با یه مرد حدودا 40 ساله عراقی. وقتی ما تشکر می کردیم فروتنانه پاسخ می داد که کار خاصی نکرده.

هنوز باورم نمی شد که دارم روی زمینی قدم بر می دارم که بهش می گن استرالیا. توی شهری دارم نفس می کشم که اسمش سیدنی هست.

امکانات متل بهتر از اونی بود که فکرش رو می کردیم و توی سایتش بود. یه سوئیت با یه اتاق خواب، نشیمن و آشپزخانه و توالت و حمام با کلی کمد و کشو. وسایل آشپزخانه هم در حد اولیه و کار راه بنداز بود. شب خوب و آرومی رو گذروندیم. با اون خستگی مثل سنگ تا صبح خوابیدیم.

۱۳۸۹ فروردین ۲۳, دوشنبه

روزهای آخر در تهران

به نظر من قسمت دردناک و بد مهاجرت خداحافظی هست. دلم می خواست بخوابم وپاشم و خداحافظی ها تموم شده باشه. خیلی ازم انرژی گرفت. ما تقریبا 18 روز در حال خداحافظی بودیم. با بچه های شرکت که اوایل اسفند خداحافظی کردم اما به همشون گفتم فکرکنم دوباره ببینمتون. دلم نمی خواست با کسی خداحافظی واقعی کنم. واقعا هم چه خداحافظی؟!احساسم این بود که من همه رو می بینم یعنی ارتباط خواهم داشت. از 29 اسفند رفتیم ساری پیش مامان و بابا و خاله های من. روز های اول خوب بودن و خوشحال هر چه به 6 فروردین و زمان برگشت ما نزدیک می شدیم حالشون بدتر می شد. چشم ها قرمز می شد و هر کسی گوشه ای اشک می ریخت. اما موقع خداحافظی این من بودم که بغض داشتم و گریه کردم نتونستم کلمه ای حرف بزنم. برادرم ما رو برد ترمینال تا با اتوبوس بریم تهران. اون جا هم یه خداحافظی دیگه با کسی که فکر می کنی نباید تنهاش بذاری. 7 ساعت توی راه بودیم. بالاخره رسیدیم خونه. دوباره حسم عوض شد حس مامان اینها هم عوض شد خیالشون راحت بود که ما تهران هستیم.

صبح برگشتن از ساری، قبل از حرکت رفتم دیدن خانجون و بابابزرگ در آرامگاه و با هاشون خداحافظی کردم و ازشون خواستم که هوای مامان و خاله ها و من رو داشته باشن.

حالا نوبت کرجی ها مامان و بابای همسر جان بود. 3شنبه 10 فروردین به مناسبت رفتن ما خانواده نامزد ناز نازی خانم (خواهر همسرجان) یک مهمانی معارفه بین دو خانواده برگزار کردند تا مبادا ما که در جشن عروسی نیستیم غم باد بگیریم!! دستشون درد نکنه. اون جا هم با دایی و خانواده دایی جان همسرجان و کل خانواده داماد خان خداحافظی کردیم. اما مامان بزرگ ... اون ما رو نمی شناخت که خداخافظی کنیم. به من می گفت خانم و به همسر جان می گفت آقا!!! اون شب که نشد اما فردا شب همسر جان رفت خونه مامان بزرگش و به زور خودش رو شناسوند تا باهاش خداحافظی کنه. دنیای غریبیه!

موقع خداحافظی با کرجی ها به خودم مسلط بودم می دونستم که اگه گریه کنم سیل راه می افته. تازه میگن بالا تر از سیاهی رنگی نیست راسته! وقتی با مامانت خداحافظی می کنی با بقیه هم می تونی! من هم که این خداحافظی رو تجربه کرده بودم. دلم برای همسرجان کباب بود که چشاش قرمز شده بود ولی نمی ذاشت اشکش بیاد.

این از 5 شنبه 12 فروردین ما.تولدم هم بود!!!!

جمعه با دوستان گذشت و که خوش هم گذشت! سیزده بدر در پشت بام! شنبه رفتم الباقی پول رو فرستادم به حسابمون در سیدنی. چند تا هم کارهای خرده ریز داشتم و انجام دادم. 1 شنبه رفتیم بار ها رو فریت کردیم. نامزد نازنازی خانم کلی به ما کمک کرد اصلا بارمون رو باز نکردن و ارزیاب تایید کرد و فرستاد رفت. کارگو الاتحاد هم کلی به ما تخفیف داد. 2شنبه 16 فروردین مامانم از ساری اومد تا با ما باشه تا وقت رفتن. واقعا دلم نمی خواست بیاد. دوباره همون بساط خداحافظی تکرار می شد. تحملش رو نداشتم. تازه حالمون خوب شده بود. دلم هم براش می سوخت واسه همین مخالفتی نکردم. این وسط ها با یک سری از دوستان تلفنی و با یک سری هم حضوری خداحافظی می کردیم.

یک حسی موقع خداحافظی در نگاه همشون می دیدم که منو دیوانه می کرد فقط توی نگاه 3 نفر نبود، محسن، رییس جونم و خانمش. چقدر خداحافظی با این 3 نفر خوب بود. توی نگاهشون امید به دیدار دوباره موج میزد. پر بود از همه چیزهای خوب دنیا.

اون حسه که گلوم رو می گرفت و خفم می کرد حس بازندگی بود! اره من برده بودم داشتم می رفتم تا زندگی کنم و اونها می موندن و باید تحمل می کردن. حسم این بود که یه چیز خوبی بوده و فقط نصیب من شده و اونها بی نصیب موندن. سعی نکنید این چند سطر رو با عقل و منطق تحلیل کنید. اینها حس من بود وقت خداحافظی!

شب قبل از پرواز با برو بچه ها خونه شلم و خاله سمیرا تلپ بودیم. محسن از کیش پاشده بود اومده بود و برامون رباعیات خیام رو آورده بود که چقدر حال کردم. بادی هاهایی برامون یه اسپیکر واسه لپ تاپ خریده بود، که خیلی لازم داشتیم. شلم و خاله سمیرا هم برامون زعفران در حد تیم ملی برزیل خریده بودن. همش نگرانشون بودم ما چندمین زوجی بودیم که اون ها بدرقه می کردن؟! دیگه غصه خداحافظی براشون مزمن بود. آخر شب موقع خداحافظی همسرجان همه بغش های خورده اش رو توی بغل رفیقش شلم ریخت بیرون. بلند بلند. اما من 2 قطره اشک ریختم فقط تو بغل خاله سمیرا. آخ که نگاه محسن چه خوب بود پر بود از امید، شادی، خوشحالی، خبری از بازندگی نبود.

فردا 4شنبه 18 فروردین، 7 آپریل، روز پرواز بود. مامان رو راضی کردم که قبل از ما از خونه بره بیرون به سمت ساری. این بار هم گریه نکرد فقط وقتی من گریه کردم اون صداش لرزید. منو به تنها آدم مطمئنی که سراغ داشت یعنی همسرجان سپرد و رفت. و من وقتی اون رفت بغضم ترکید و بلند بلند گریه کردم توی بغل همسرجان و اون هم گریه کرد تا هر دومون آروم شدیم.

اما همه چیز اینجا تموم نشد... محسن ، نامزدش و شلم مهربون نزدیک های ساعت 1 اومدن خونه ما. تاکسی که اومد چمدون ها رو گذاشتن توی ماشین همش هم با لبخند. بهم قوت قلب می داد. محسن ما رو از زیر قرآن رد کرد و شلم پشت سرمون آب ریخت. بازهم بغض داشتم و نتونستم حرف بزنم و بگم که کارشون برام چقدر با ارزش بود. هر 3 شون ما رو با لبخند بدرقه کردن.

ما از همه خانواده و دوستان خواسته بودیم تا به زحمت نیفتن و نیان فرودگاه. بیشتر برای خودمون گفتیم چون دیگه تحمل نداشتیم تا لحظه آخر اون چشم ها و اشک ها رو ببینیم. ما تنها رفتیم فرودگاه. حالا که فکر می کنم باز هم از این کار راضی هستم.

همه چیز خیلی خیلی راحت تر از اونی که تصورش رو بکنید انجام شد. ما اضافه بار نداشتیم. توی ابوظبی هم بدون تاخیر به پرواز سیدنی رسیدیم. به جای 2 تا، 4 تا صندلی توی هواپیما نصیبمون شد. توی فرودگاه سیدنی هم کلا 10 الی 15 دفیفه طول کشید تا اومدیم بیرون. و با اینکه توی فرمی که توی هواپیما داده بودن تا پر کنیم بابت وسایلی که همراهمون هست و ما نوشته بودیم که خوردنی و چرم داریم اما مامور توی فرودگاه فقط پرسید چرا این موارد رو علامت زدید و ما گفتیم که زعفران و کفش داریم فقط از زیر دستگاه رد کرد و هیچ کدام از چمدان ها رو هم باز نکرد. و ما به سیدنی رسیدیم.

همه دوستان و عزیزان ما رو ما دل های مالامال از عشق، دوستی، آرزوهای خوب خوب و هزار هزار هزار انرژی مثبت راهی کردند. دست همشون دردنکنه. که اگه اینطور نبود من الان اینقدر حالم خوب نبود!