ساعتی که من سوار اتوبوس می شم، ساعت شلوغی نیست چون اونوقت (حدود ساعت 9:25) همه رفتن سر کارشون یا مدرسه. می مونن پیرزنهایی که عادت دارن هر روز برن خرید یا مادرهای جوون که با بچه هاشون می خوان روزشون رو یه جایی با هم خوش بگذرونن و من که تازه عاشق درس خووندن شدم.اما هر چی که به شهر تزدیک تر می شیم اتوبوس شلوغ تر می شه. البته تقریبا همیشه شما شانس نشستن در اتوبوس رو دارید. من که همیشه صندلی خودم رو انتخاب می کنم از بس که خلوته.
دیروز صبح مثل همیشه سر ساعت سواراتوبوس شدم. 2 تا ایستگاه جلوتر یه خانمی با یه چمدون کوچیک و یه ساک دستی سوار شد. دیدم که بارش رو نذاشت توی قسمت مخصوص بار. توی اتوبوس ها یه جایی رو برای قراردادن لوازم اضافه ای که همراه مسافرها هست تعبیه کردن که بار شون رو اونجا بذارن و برن بشینن. با خودم گفتم این امروز یه ماجرایی می شه. بعدش خانمه رفت نشست روی صندلی مخصوص معلول ها و مادرایی که با بچه و کالسکه هستن. البته این کار عجیبی نیست می شه که روی این صندلی ها نشست اگه که کسی اومد خواست اونجا بشینه و جا نبود طرف پا می شه و جاش رو می ده به اون کسی که لازم داره و این مطلب رو نوشتن و چسبوندن به شیشه توی این قسمت مخصوص اتوبوس. یه کم جلوتر دو تا مامان و 5 تا بچه سوار شدن با دو تا کالسکه!!! یکی از مامانها دوقلو داشت اون یکی هم 3 تا نخود قد و نیم قد. حالا این جوجه فسقلی ها با هم حرف می زنن اون وسط از مامانشون سوال می کنن، مامان ها هم در حال جا به جا کردن کالسکه ها بودن، چون باید کفه صندلی ها رو بر می گردوندن بالا تا کالسکه ها جا بشن. ولی اون خانمه و چمدونش هم اونجا بودن!!! وا ویلا... ولی همه آروم، خونسرد، خانمه که چمدون داشت بیچاره، حیرون بود که چه باید بکنه، خوش رو نزده بود به اون راه که به من چه...اما نمی دونست چه کنه در اون وضعیت. فکر کنم چمدونش سنگین بود نتوسته بود بلند کنه بذار جای بار. خلاصه...آقای راننده خیلی مودبانه به ایشون گفت می شه لطفا شما یه جای دیگه بشینید.. نه تحقیری تو صداش بود و نه بی ادبی... فقط یه خواهش بود... اون هم پاشد اومد پیش من نشست. جالب اینکه اون مامان ها هم اصلا به خانمه چیزی نگفتن واسه پاشدن فقط تشکر کردن. من به خانمه گفتم اگه می خوای چمدونت رو بذار بین منو و خودت. آخه گذاشته بود توی راهرو بین صندلی ها جای رفت و آمد رو گرفته بود. احتمالا فکر کرده بود اگه بذاره کنار پای خودش ممکنه جای من تنگ بشه...تشکر کرد و گفت ایستگاه بعدی جام رو عوض می کنم، گفت می خواد ایستگاه مرکزی قطار پیاده شه ( یعنی آخرین ایستگاه) و گفت که استفاده از وسابل نقلیه عمومی هم یه چلنجی هست و این حرفا.... می خواستم بگم چلنج ندیدی که به این می گی چلنج فدای انگلیسی حرف زدنت بشم من...هر بار که سوار اتوبوس می شم یاد اتوبوسهای ولیعصر می افتم که این آخری ها مجبور بودم سوار شم چون ولیعصر یه طرفه بود و یا باید پیاده می رفتی یا توی اتوبوس تبدیل یه کنسرو آدم می شدی... حالا صندلی مو انتخاب می کنم وقت نشستن!!!!
کار اینجا هم تموم نشد دقیقا 2 ایستگاه جلوتر یه مامان دیگه با کالسکه سوار شد، همه اتوبوس با هم خندیدن!!!!! این وسط چند تا آدم مسن هم سوار شدن که بقیه مسافر ها که نشسته بودن جلوی اتوبوس پا شدن جاهاشون رو دادن به اون آدم مسنا. اون دو تا مامان قبلی یچه ها رو جا به جا کردن بکیشون کالسکه خودش رو جمع کرد گذاشت توی جای بار تا مامان جدیده بتونه بیاد تو بعدش هم سه تایی با هم گرم صحبت شدن. وقتی اون جوجه فسقلیه از مامانش پرسید ما می تونیم بریم توی موزه پاور هوس؟ فهیمیدم برنامه شون چی هست. در واقع مامان ها بچه هاشون رو داشتن می بردن گردش علمی. چون یه فستیوال دانش این روزا توی این موزه و چند تا ساختمون اطرافش از جمله ساختمون تیف و تلویزون ای بی سی در حال برگزاری هست. دیده بودم که بچه های کوچولو رو می بردن بازدید. خب اینها هم خودشون دست به کار شده بودن.
حالا وقت پیاده شدن این مامان ها و بچه ها و کالسکه ها جالب بود. همه اتوبوس به تکاپو افتاده بودن. چون دقیقا جلو و پشت این مامان ها و بچه پر شده بود. یه خانمه که نزدیک جای بار بود کالسکه رو دست به دست رسوند به مامانه، مامانه اول بچه ها رو راهی کرد و خودش هم پشت سرشون همین جور هم که می رفت به راننده می گفت یه دقیقه صبر کن ما داریم پباده می شیم ، هنوز پیاده نشدیم . اینچوری راننده رو در چریان می ذاشت گر چه که اون از توی آینه می دید. پشت سرش مامانه با کالسکه و دوقلوها داشتن پیاده می شدن. حالا وقت پیاده شدن احتیاج به کمک داشت اما دوستش خودش دستش بند بود تا بیاد ترمز کالسکه رو بزنه و برگرده به دوسته کمک کنه یه آقاهه مسافر که می خواست سوار شه، اومد کمکش و کالسکه رو پیاده کرد. آخرش هم مامان دو قلو ها یه دست حسابی برای همه آدم های توی اتوبوس تکون داد و از همه تشکر کرد! یه تشکر واقعی نه کشکی که خودش هم صدای خودش رو نشنوه .....دوست داشتنیه مگه نه ؟!
اینجوری بود که همه کمک کردن تا بچه ها به گردش علمی شون برسن، مامان ها توی خونه نمونن تا افسرده بشن و در نهایت یه جامعه سالم و شاد داشته باشن. خیلی ساده بود، واقعا از کسی انرژیی نگرفت اما اگه مامانه می خواست تنهایی انجام بده، سخت می شد.
بعد از پیاده شدن من هم، فکر کنم خانم مسافر کنار دستم به اندازه کافی جا برای چمدونش داشت.... جای برای همه هست اگه فقط به فکر خودمون نباشیم.