فقط 20 روز از گرفتن ویزامون گذشته، اما من خیال می کنم خیلی گذشته.همون روز که ویزا اومد(18 ژانویه) ایمیل زدیم و وقت از سفارت گرفتیم 9 روز بعد 27 ژانویه وقت دادند. اون روز صبح که پاشدم برای تمام لحظه هام برنامه ریزی کرده بودم. اول رفتیم محضر و همسر جان یک وکالت نامه امضا کرد من یک سال قبل این کار رو کرده بودم!!! بعد رفتیم به سمت سفارت، حالا مگه جای پارک پیدا می شد، من پیاده شدم دم سفارت وقت ما ساعت 10:30 بود و فقط 10 دقیقه وقت داشنیم. شنیده بودم کارمندهای سفارت خوش اخلاق نیستند از طرفی ما وقت داشتیم و باید سروقت می رفتیم. داشتم دیوانه می شدم می دونستم که اتفاق بدی نمی افته اما استرس داشتم خب 22 ماه و 5 روز انتظار زمان کمی نیست. خوبه بچه آدمیزاد 9 ماهه دنیا می یاد نه مثل بچه فیل 22 ماهه!!!
من رفتم دم در سفارت که اگه جای پارک پیدا نشد و همسر جان نیومد من خودم برم تو. دوست نداشتم تنهایی این دژ ویزا رو فتح کنم، می خواستم همسرجان هم باشه. تنها شریک لحظه لحظه انتظارم. هرزگاهی کارمند سفارت در آهنی رو نیمه باز می کرد هر بار من از پشت جمعیت سعی می کردم مودبانه بگم که من وقت دارم اما نه هموطنان عزیز اجازه می دادن من صدام برسه و نه می ذاشتن من برم جلو. حالا ساعت10:28 هست. بالاخره همسرجان توی همون کوچه جای پارک پیدا کرد . هم زمان با اون من هم سعی کردم با صدای بلند مودبانه داد بزنم : من وقت دااااااااااااااااااااااااااارم. موفق شدم و صدام رو شنید ما دوتایی رفتیم تو. یک ساعت نشستیم و بعد پاسپورت هامون رو دادن دستمون. باور کردنی نبود اون ویزای نارجی توی پاسمون بود.... اقامت دائم.
به همکارام قول داده بودم از خیلی قبل که از سفارت یه راست می رم شرکت پیششون واسه همین شیرینی خریدم و رفتم دفتر. همسرجان هم رفت بانک. انصافا همکارام استقبال گرمی ازم کردن. اومدن دم در پیشواز. همیشه دوست داشتم بعد از استعفام بازم بتونم به این دفتر پا بذارم. دیدار کوتاه اما دلچسب بود.
بعدش رفتیم آژانس بلیطی رو که قبلا رزرو کرده بودم و همه اطلاعاتش رو از سایت الاتحاد در آورده بودم گرفتیم. من تزدیک به 6 سال بود که با این آژانس از طریق شرکنم کار می کردم اما هرگز اونجا نرفته بودم و خانمی رو که کارام رو انجام می داد رو ندیده بودم. خب اینجوری شد که اون رو هم بالاخره دیدم! اولین و شاید آخرین دیدار!
خب حالا وقت باقالی پلو اروندکنار بود!!! ما قرار گذاشنه بودیم برای ناهار بریم اروندکنار. چه ناهار چاقی وای وای وای ...............جای تنها کسی رو که خالی کردم دوست کوچک نازنیم، دوستی که 27 ساله باهاش دوستم، بود. آخه اون دیوونه باقالی پلوه. کی باورش می شد که یه روزی هر کدوممون توی یه قاره غیر از آسیا زندگی کنیم!
بعد هم رفتیم دندانپزشکی. این که دیگه تعریف کردن نداره!! درد و زجر و آمپول!!
شب هم یه جشن دو نفره با بفیه باقالی پلو ها گرفتیم.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
نوشتنت رو دوست دارم. نرمه درست مثل اینکه حرف میزنی. بازم بهت سر میزنم. همیشه باشی :)
پاسخحذف