داشتم توی فیس بوک می چرخیدم، توی لبست دوست های یکی دیگه اسمت رو دیدم: لحظه شروع روز. دلم لرزید... در یک دم تمام خاطرات شیرین تابستان 63 پیش چشمم اومد. همبازی بچگی منو یادت می یاد؟ من و تو هم سنیم. بذار برات بگم خرداد 63 بود اون سال ماه رمضون هم توی خرداد بود. فوت عموجون هم توی خرداد بود. یادش به خیر عمو جون. بزرگ خاندان... برادر پدربزرگم ، یادآور پدربزرگ ندیده من. می دونی من هرگز پدربزرگم رو ندیدم، وقتی بچه بودم فکر می کردم یه روزی زنده می شه می بینمش. زهی خیال باطل! اون هیچ وقت زنده نشد اما من همیشه دوستش دارم. همه بزرگترها گریه می کردن و غصه می خوردن. اما اگه راستش رو بخوای به ما بچه ها خوش می گذشت. چرا؟ چون مراسم توی خونه خاله تو، با اون حیاط بزرگ و باغ برگزار می شد. ما هم یه مشت بچه بودیم که به هم افتاده بودیم و بازی می کردیم و می خندیدیم. تازه چون ماه رمضون بود پذیرایی ها در قالب افطار انجام می شد . خوراکی های خوشمزه هم مثل: فرنی، حلوا، یخ دربهشت، آش ( من عاشق آشم) و خیلی چیزهای دیگه. می بینی توی بچگی آدم با مرگ کسی که براش عزیزه هم می تونه اوقات خوشی داشته باشه!!!
در کنار اون شرایط فوق العاده که ما خوش بودیم و کسی هم به آتیش سوزوندن ما کاری نداشت به چیزی بد بود که ما هم توی عالم بچگی می فهمیدیم و به روی خودمون نمی آوردیم و اون هم نبودن مامان و بابات بود.
اما تو هم از بازی کردن با بچه ها خوشحال بودی؟ نمی دونم. من با احتیاط با تو و خواهرت (آفتاب عالم تاب) رفتار می کردم. به من گفته بودن چیزی نگم که شماها ناراحت بشید. آخه مامان و باباتون پیشتون نبودن! من هم سعی می کردم چیزی نگم که یه جوری به مامان و بابا ربط پیدا کنه و تو رو آزرده خاطر کنه. نمی دونم موفق بودم یا نه!
حالا که فکر می کنم می بینم چه روزهای سختی به تو گذشت یادمه که تو خیلی صبور بودی و هرگز نق نمی زدی تازه سعی می کردی خواهرت رو هم آروم کنی آخه اون کوچیکتر بود و طاقتش کمتر. بهونه گیری می کرد و بی تابی. همه درگوشی و با ایما و اشاره در مورد مامان و بابات حرف می زدن. می خواستن مخفی کاری کنند. من هم کنجکاو بودم هم نگران. آخه دوتا بچه بدون پدر و مادر! نگرانی کودکانه ام رو داشتم تا شنیدم فرستادنتون پیش مامان و بابات.
حالا از اون روزها برای من خاطرات خوشی مونده ولی برای تو چی؟ ما هیچ فرقی با هم نداشتیم. اما تو هم می تونستی به اندازه من لذت ببری؟ می تونستی اما نذاشتن. لعنت به هر کسی و چیزی که موجب آزردگی خاطر هر کودکی از هر قوم و نژاد و ملیتی با هر عقیده و تفکری بشه.
شما ها در مرکز آسیب پذیری بودید اما تبعاتش شامل حال همه شد. منو ببخش اگه با یادآوری اون خاطرات غمگینت کردم. اما می خواستم بدونی اون روزها هر کسی به سهم خودش براتون نگران بود و رنچ می کشید.
کاش تو هم بهت خوش می گذشت، کاش هیچ بچه ای بهش بد نگذره! کاش حداقل توی بچگی همه چیز رویایی باشه! کاش کاش.....
چیزی که توی ذهنم نقش بسته اینه که کاری کنم هیچ بچه ای غمگین نباشه! کاش می تونستم....
به خواهرات، آفتاب عالم تاب و سرزمین مادری (که هرگز ندیدمش) سلام برسون. به امید دیدار دوست کودکی من!
در کنار اون شرایط فوق العاده که ما خوش بودیم و کسی هم به آتیش سوزوندن ما کاری نداشت به چیزی بد بود که ما هم توی عالم بچگی می فهمیدیم و به روی خودمون نمی آوردیم و اون هم نبودن مامان و بابات بود.
اما تو هم از بازی کردن با بچه ها خوشحال بودی؟ نمی دونم. من با احتیاط با تو و خواهرت (آفتاب عالم تاب) رفتار می کردم. به من گفته بودن چیزی نگم که شماها ناراحت بشید. آخه مامان و باباتون پیشتون نبودن! من هم سعی می کردم چیزی نگم که یه جوری به مامان و بابا ربط پیدا کنه و تو رو آزرده خاطر کنه. نمی دونم موفق بودم یا نه!
حالا که فکر می کنم می بینم چه روزهای سختی به تو گذشت یادمه که تو خیلی صبور بودی و هرگز نق نمی زدی تازه سعی می کردی خواهرت رو هم آروم کنی آخه اون کوچیکتر بود و طاقتش کمتر. بهونه گیری می کرد و بی تابی. همه درگوشی و با ایما و اشاره در مورد مامان و بابات حرف می زدن. می خواستن مخفی کاری کنند. من هم کنجکاو بودم هم نگران. آخه دوتا بچه بدون پدر و مادر! نگرانی کودکانه ام رو داشتم تا شنیدم فرستادنتون پیش مامان و بابات.
حالا از اون روزها برای من خاطرات خوشی مونده ولی برای تو چی؟ ما هیچ فرقی با هم نداشتیم. اما تو هم می تونستی به اندازه من لذت ببری؟ می تونستی اما نذاشتن. لعنت به هر کسی و چیزی که موجب آزردگی خاطر هر کودکی از هر قوم و نژاد و ملیتی با هر عقیده و تفکری بشه.
شما ها در مرکز آسیب پذیری بودید اما تبعاتش شامل حال همه شد. منو ببخش اگه با یادآوری اون خاطرات غمگینت کردم. اما می خواستم بدونی اون روزها هر کسی به سهم خودش براتون نگران بود و رنچ می کشید.
کاش تو هم بهت خوش می گذشت، کاش هیچ بچه ای بهش بد نگذره! کاش حداقل توی بچگی همه چیز رویایی باشه! کاش کاش.....
چیزی که توی ذهنم نقش بسته اینه که کاری کنم هیچ بچه ای غمگین نباشه! کاش می تونستم....
به خواهرات، آفتاب عالم تاب و سرزمین مادری (که هرگز ندیدمش) سلام برسون. به امید دیدار دوست کودکی من!