۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه

شب یلدا در نیمکره جنوبی!!

در این طولانی ترین شب سال در نیکره شمالی، هیچ احساس شب یلدایی ندارم. چون من در نیکره جنوبی هستم. به همین سادگی احساس آدمها تغییر می کنه. احساس زاییده یک مجموعه حوادث، اتفاقات و احساساتی هست که از بیرون به انسانها وارد می شه و در پی اون آدمها دچار احساسات متفاوتی می شن. وقتی توی چله تابستون باشم، و همه از سال نو و کریسمس حرف بزنن، چطور حس کنم که امشب شب یلداست؟! چطور حس خوردن انار دون کرده یاقوتی توی ظرف بلوری رو داشته باشم که جهیزه خانجون بود و به من به عنوان بزرگترین نوه دختر داده بود؟! چطور حس شب نشینی های شب یلدا رو داشته باشم که خیلی بهش مقید بودم و حتما حتما باید سفره شب یلدام رو کامل می چیدم که شامل کندِس*، آجیل، هندونه، پشتِ زیک**، برنجک و شاهدونه می شد. بعد از شام هم برای همه خودم فال حافظ می گرفتم. چطور... واقعیت اینه که نمی تونم اما...یاد و خاطره همه اون شب یلدا ها رو می تونم توی ذهنم مرور کنم، یاد همه اونهایی که باهاشون شب یلداهایی رو سپری کردم و با هم خاطره ها ساختیم. چه اهمیت داره که الان بتونم یا نتونم حس شب یلدا داشته باشم، اگه شب یلدا، شب یلداست مال بلندیش و خوردنیاش نیست مال چیزیه که اون رو می سازه.

احساس آدم تغییر میکنه با تغییر محیط، با بالا رفتن سن و تغییر شرایط زندگی. اما به آدم فراموشی که دست نمی ده چطور یادم بره که چه شب یلداهایی داشتم، چه اونوقتی که تک و تنها توی سوییت 36 متری کوچه افتخار بودم، چه اونوقت هایی که با همسر جان خونه و زندگی خودمون رو داشتیم. همشون رو یادمه و هرگز یادم نرفته و نمی ره. شب یلدا یه بهانه قشنگه برای اینکه دور هم باشیم و لحظات خوشی داشته باشم. اینجا این بهانه رو ندارم، یه بهانه دیگه پیدا می کنم...چه فرقی داره؟! آخه من چطوری نیدا تایلندی با شوهر و بچه های اوزی رو به شب یلدا دعوت کنم...باز نوروز باشه یه چیزی. والله همین بچه های دوروبر خودمون رو هم نمی تونم به شب یلدا دعوت کنم وسط تابستون، چه برسه به خواهران و برادران اوزی...

حالا نمی شد این مملکت ما به جای نیکره جنوبی توی نیمکره شمالی بود که ما حس شب یلدا هم داشته باشیم. مملکت جهان اولی همینه دیگه همه مشکلاتت حل می شه می مونه حس شب یلدا.

*در زبان مازندرانی به معنی ازگیل وحشی

**نوعی تنقلات که با کنجد و آب و شکر درست می شه

۱۳۸۹ آذر ۱۳, شنبه

امشب شب شنبه هست...

امشب شب شنبه هست، یعنی فردا تعطیلم. بعد از هزار سال که که اینجا چیزی ننوشتم، فرصت کردم که اینجا یه چیزی ینبویسم. چقدر دلم برای نوشتن تنگ شده بود. آخه نوشتن یه حس و حال خاص می خواد.این چند وقته اونقدر سرم شلوغ بود که فرصت نمی کردم یه چیزی بنویسم، هزار بار توی اتوبوس وقطار سوژه واسه نوشتن پیدا می کردم اما فرصت نوشتن نداشتم...باور نمی کنی نه؟ حق داری .... اما این بار رو باورم کن...سوای اینکه اینجا خوش گذروندن و تفریخ یه بخشی از زندگی هست و جز اوقات خالی حساب نمی شه ... من دوشب در هفته ساعت 11 شب می رسم خونه این یعنی اینکه دو شب دیگه که زود می رسم باید به آشپزی و نظافت خودم و خونه برسم.....بگذریم...

امشب با دوستی عزیز.. خیلی عزیز حرف می زدم به یاری تکنولوژی... بعد از 8 ماه تونسنم از احساسم وقت خداحافظی باهاش حرف بزنم... هشت ماه سکوت... من و اون .. هر دو....هشت ماه بغض.... بغض مزمن... هنوز هم می گم ازاین مهاجرت ذره ای پشیمون نیستم ...اگر دوباره حق انتخات داشته باشم هم مهاجرت می کنم....و بغض می کنم.... اما گریه نمی کنم.. نه اینکه گریه کردن بد باشه.. نه اصلا... گریه مثل خنده هست.. بخشی از زندگیه... اما من الان نمی تونم گریه کنم، اگه الان گریه کنم یابد روزها گریه کنم......من باید این روزها رو صرف یه کار دیگه کنم نه گریه کردن ... اینکه کدوم به کدوم ارجحیت داره الان بهش فکر نمی کنم.. الان فقط و فقط به هدف فکر می کنم..... هدف آرامشه....برای من و کل خانواده ام...

روزاهای سختی رو گذروندم... خیلی سخت...روزاهایی رو که فکر کردم این دیگه آخر تحمل من هست اما.... سخت تر از اون رو م تحمل کردم....و شاید سخت تر در راه باشه.... کسی چیزی نمی دونه...

اما خیلی چیزها بدست آوردم.... به جرات می گم پر بار ترین سال زنگی من، امسال هست.... وقتی می شمرم می بینم که خیلی چیزها بدست آوردم ....اول از همه رویا هایی که روزی برام دست نیافتنی بودن امروز برام نه تنها سهل و آسون هستن که به نظرم ساده می ان و فکر میکنم باید ازشون بگذرم در غیر اینصورت در جا می زنم....

من آدم فراموش کار یا نا شکری نیستم.... اما باید برم جلو....چقدر توی این راه این همسر جان نازنین به من انرژی داد... دیشب توی قطار به کارگر اوزی بد لهجه اومد نشست رو به روی من ازم پرسید می تونم یه سوال ازت بپرسم... گفت آره.. گفت چرا دخترا با موهاشون بازی می کنن... آخه من داشتم با موهام باری می کردم...بهش گفتم نمی دونم اما من هر وقت فکر می کنم با مو هام بازی می کنم.... طرف کچل بود گفت پس من چی کار کنم وقتی می خوام فکر کنم.. بهش گفتم به دوستی داشتم مثل تو .. خودش گفت کچل؟... بعد من گفتم آره.. اما با موهاش باز ی کرد وقتی می خواست فکر کنه... دوباره پرسید چرا وقتی یه دختری می ره توالت یه دختر دیگه هم می ره توالت باهاش؟ گغتم نمی دونم. ازم پرسید این وقت شب اینجا چی کار می کتی؟ گفتم دارم می رم خونه کلاس داشتم. پرسید دوست پسر داری؟ گفتم شوهر دارم. پرسید چند ساله؟ گفتم ده ساله. پرسید خوشحالی؟ گفتم اگه دوباره برگردم، همین آدم رو انتحاب می کنم.