در این طولانی ترین شب سال در نیکره شمالی، هیچ احساس شب یلدایی ندارم. چون من در نیکره جنوبی هستم. به همین سادگی احساس آدمها تغییر می کنه. احساس زاییده یک مجموعه حوادث، اتفاقات و احساساتی هست که از بیرون به انسانها وارد می شه و در پی اون آدمها دچار احساسات متفاوتی می شن. وقتی توی چله تابستون باشم، و همه از سال نو و کریسمس حرف بزنن، چطور حس کنم که امشب شب یلداست؟! چطور حس خوردن انار دون کرده یاقوتی توی ظرف بلوری رو داشته باشم که جهیزه خانجون بود و به من به عنوان بزرگترین نوه دختر داده بود؟! چطور حس شب نشینی های شب یلدا رو داشته باشم که خیلی بهش مقید بودم و حتما حتما باید سفره شب یلدام رو کامل می چیدم که شامل کندِس*، آجیل، هندونه، پشتِ زیک**، برنجک و شاهدونه می شد. بعد از شام هم برای همه خودم فال حافظ می گرفتم. چطور... واقعیت اینه که نمی تونم اما...یاد و خاطره همه اون شب یلدا ها رو می تونم توی ذهنم مرور کنم، یاد همه اونهایی که باهاشون شب یلداهایی رو سپری کردم و با هم خاطره ها ساختیم. چه اهمیت داره که الان بتونم یا نتونم حس شب یلدا داشته باشم، اگه شب یلدا، شب یلداست مال بلندیش و خوردنیاش نیست مال چیزیه که اون رو می سازه.
احساس آدم تغییر میکنه با تغییر محیط، با بالا رفتن سن و تغییر شرایط زندگی. اما به آدم فراموشی که دست نمی ده چطور یادم بره که چه شب یلداهایی داشتم، چه اونوقتی که تک و تنها توی سوییت 36 متری کوچه افتخار بودم، چه اونوقت هایی که با همسر جان خونه و زندگی خودمون رو داشتیم. همشون رو یادمه و هرگز یادم نرفته و نمی ره. شب یلدا یه بهانه قشنگه برای اینکه دور هم باشیم و لحظات خوشی داشته باشم. اینجا این بهانه رو ندارم، یه بهانه دیگه پیدا می کنم...چه فرقی داره؟! آخه من چطوری نیدا تایلندی با شوهر و بچه های اوزی رو به شب یلدا دعوت کنم...باز نوروز باشه یه چیزی. والله همین بچه های دوروبر خودمون رو هم نمی تونم به شب یلدا دعوت کنم وسط تابستون، چه برسه به خواهران و برادران اوزی...
حالا نمی شد این مملکت ما به جای نیکره جنوبی توی نیمکره شمالی بود که ما حس شب یلدا هم داشته باشیم. مملکت جهان اولی همینه دیگه همه مشکلاتت حل می شه می مونه حس شب یلدا.
*در زبان مازندرانی به معنی ازگیل وحشی
**نوعی تنقلات که با کنجد و آب و شکر درست می شه