گفته بودم به نیت سبز کردن، دونه توی خاک کاشتم، خب سبز هم شدن، سبز هم شدم! خیلی ساده از جمعه پیش شروع شد، یه ایمیل... سه ساعت بعد یه جواب یه خطی... اما برای من معنی اش به اندازه ی یه تمام کلمه های توی یک لغت نامه بود." بیا دفتر ما با هم حرف بزنیم." اون شاید فقط می خواست حرف بزنه اما من می خواستم کار رو بگیرم، می خواستم همه تواناییم رو به کار بگیرم، می خواستم ببینم چند مَرده حلاجم! آروم بودم خیلی آروم. اونقدر که خودم هم تعجب می کردم. من همیشه مصاحبه رو دوست داشتم توی ایران، چون می تونستم از خودم بگم اون جور که اون خوشش بیاد، اما مصاحبه انگلیسی، اونم توی شرایطی که من به کار احتیاج دارم یه چیز دیگه است!
سایت حمل و نقل عمومی رو چک کردم یه اتوبوس و یه قطار باید سوار می شدم. برای چندمین بار خیابونی که دفتر شرکت ....توش هست رو روی گوگل مپ دیدم و توش قدم زدم. صبح سه شنبه چیتان فیتان کرده اونطوری که مناسب مصاحبه باشه، رفتم توی ایستگاه اتوبوس نشستم منتظر، تا اتوبوس بیاد. یه خانم مسن هم اومد نشست، بهش لبخند زدم گفت صبح به خیر. جوابش رو دادم. پرسید مننظر کدوم اتوبوسی؟ وقتی جوابش رو دادم گفت اتوبوس من هم همین هست. دلم خواست باهاش حرف بزنم واسه همین بهش گفتم من دارم می رم مصاحبه. این اولین بارم هست. دیگه سر صحبت وا شد. اون ارمنی بود معلوم شد همسایه هستیم، خونه اش توی ساختمون روبروی خونه ما هست. تازه وقتی فهمید من خونه ام کجاست گفت تو همسایه دوست من هستی. پایین آپارتمان ما خونه دوستش هست. تا ایستگاه قطار با هم حرف زدیم. چه شیرین و مهربون حرف می زد. از حال و روزم پرسید که شوهر و بچه دارم یا نه. وقتی فهیمد بچه ندارم با لحن امیدوارانه ای گفت خب غصه نخور هر وقت خدا بخواد می ده. بهش گفتم خودم هنوز تصمیم نگرفتم. چند دقیقه بعد یواش تو گوشم پرسید هیچ وقت سعی کردی بچه دار بشی؟ من که داشتم از خنده می مردم....
کلی گپ زدیم منو دعوت کرد برم خونش واسه یه فنجون قهوه. زن به اون سن و سال ترکی، عربی، ارمنی و انگلیسی بلد بود. بهش گفتم تو شانس امروز من هستی. خندید. فکر کنم باور نکرد. اما جدی گفته بودم. حرف زدن با اون باعث شد استرس مصاحبه از بین بره و از همه مهم تر اون زمان اولیه ای که لازم داشتم تا موتور انگلیسی حرف زدنم راه بیفته رو بهم داد.
توی ایستگاه قطار، داشتم از پله می رفتم بالا یه آقاهه بهم گفت کفشات چقدر قشنگه روش نوشته on wit!
بهش گفتم تا قبل از این ندیده بودمش و واقعا ندیده بودمش!!!!
رسیدم به خیابون موعود! همون خیابونی که وقتی ایران بودم هزار بار با حسرت توش قدم زدم از طریق گوگل مپ و از صدقه سر تکنولوژی و با خودم می گفتم یعنی می شه یه روز برم اونجا.... حالا داشتم توش راه می رفتم کاملا واقعی توی یه روز آفتابی که باد هم می اومد. این باد اینجا هم وقتی می وزه انگار پارچه مخمل می کشه روی تن آدم از بس لطیفه ( اما می گن طوفان هم زیاد می آد!) همیشه فکر می کردم روزی که برم دفتر این شرکت ته ته همه آرزوهاست. چقدر باید اون روز با اعتماد به نفس باشم که اینکار رو بکنم!!!! اون روز اومده بود، من هم به اندازه ای که فکر می کردم قوی و با اعتماد به نفس نبودم... اما اصلا برام مهم نبود.. مهم این بود که من داشتم کاری رو می کردم که همیشه آرزوش رو داشتم.
یک ساعت حرف زدیم، اولش مدیردفتر بعد هم مدیر توسعه اومد. همون جا بهم گفتن که از پیشنهاد من به عنوان والنتیر استقبال می کنن من براشون یه فرصت هستم همون طور که اونها برای من یه فرصت هستن. یه چیزی هم گفت که من تا قبل از اون نمی دونستم و برام خیلی خوشحال کننده بود. گفت که سال جدید یه نیرو می خوان بگیرن وقتی این رو می گفت چشاش برق می زد. گفت البته به خودت بستگی داره که چه مدت اینجا والنتیر باشی. من هم گفتم من می خوام روی این کار والنتیرم تمرکز کنم تا اون شغل اصلی رو بگیرم. لبخند زد. معلوم بود که حرف هم رو خوب می فهمیدیم. همه مدارکم رو بهش دادم گفتم اگه می خوای چک کنی. اینو اینجا فهمیدم کسی ازت مدرک نمی خواد این خودت هستی که می تونی ارایه بدی. من هم دیدم بهش نشون بدم خیلی بهتره. معمولن هم در جواب می گن فقط کپی می خواهیم. که خب مودبانه همون چک کردن هست.
دیروز با دوستم حرف می زدم پرسید چه جوری تونستی این حرفها رو بزنی منظورش این بود که این اعتماد به نفس رو از کجا آوردی؟
خب......از حرف زدن با دنیل 19 ساله، یه پسر اوزی با سابقه پرتغالی. که می دونه توی زندگیش می خواد، یه شرکت چاپ بنر و تابلوهای تبلیغاتی داشته باشه. الان هم داره توی یه همچین شرکتی کار می کنه بدون حقوق. کارفرماش گفته کلاسات توی تیف تموم بشه استخدام می شی. هفته پیش با هم یه داستان نوشتیم. معلممون گفته بود دو تا عکس انتخاب کنید و دوتا دوتا براش یه قصه بنویسید. من ایده می دادم اون هم که گرامرش بهتر از من بود می نوشت. باور نمی شد که دارم داستان می گم. همیشه آرزو این هست که یه روزی یه وبلاگ انگلیسی هم داشته باشم. داستانه ساده بود مهم ارتباطه بود.
از حرف زدن با کتی 60 ساله که نزدیکه 20 سال هست اینجاست. اون چینیه. عاشق باغبونی هست. ازش پرسیده بودم چرا جعفری که کاشتم سبز نشد؟ گفت کی کاشتی؟ گفتم 3 هفته پیش. گفت سرد بوده یه کم آب گرم بریز توی گلدون در می آد. با محبت گفت هفته دیگه برات یه بوته می آرم. خیلی مهربونه. اون هم همون اوایل بهم گفت بچه دار شو. بهش گفتم واسه چی باید بچه دار بشم؟ گفت چون طبیعت این هست، بعد هم از مشکلاتش خودش و پسرش که توی سن بالای 40 سال به دنیا آوردتش برام گفت.
از حرف زدن با یان دختر جوون چینی که اینجا مهندسی پزشکی داره می خوونه، از حرف زدن با سایمون چینی که مهندس کامپیوتره، از حرف زدن با اون یکی سایمون که چینی هست اما اینجا دنیا اومده و اصطلاحا نسل اولی هست، با دوست مهربون ژاپنی ام به اسم میسا که حسابدار هست. چقدر در مورد سریال اُشین با هم حرف زدیم و این که چقدر بد شانس بوده. تازه اونجا بود که فهمیدم از روی فیلم. سریال ها نمی شه مردم یه کشور رو شناخت. کارگردانها اون چیزی رو نشون می دم که براشون مهمه یا دوست دارن. باید با مردم زندگی کرد تا اونها رو شناخت.
چقدر من این تنوع فرهنگی اینجا رو دوست دارم، آدما در کنار هم بی توجه به ملیت اولیه شون زندگی می کنن و بهم احترام می ذارن.
هنوز راه درازی در پیشه، اما سد اولیه رو شکستم حالا می تونم از احساساتم، باهاشون حرف بزنم. من واقعا دارم سعی می کنم که زندگی کنم.