امروز احساس آرامش بسیار زیادی کردم از اون حسها که شاید سالی یکی، دو بار به سراغ آدم میاد. 2 هفته تلاطم و بدو بدو تموم شد. خوشحالم که از این دو هفته کشمکش و اون اتفاق، ما پیروز اومدیم بیرون و همه مشکلات رو حل کردیم.
بعضی اتفاق ها، اسمشون فقط اتفاق نیست انگار یه جور محکه. داشتیم می رفتیم سفر، داشتیم می رفتیم تا مامان اینها رو ببینم. می خواستم قبل از عید یه هفته اونجا باشم و سیر ببینمشون. اما نرسیدیم.... تصادف... شیشه های خردشده... ضربه... خون روی دست و صورتش...عزیزم موقع تصادف دستش رو روی من گرفته بود تا من آسیب نبینم. چطور این کار رو کرده بود توی اون زمان کوتاه... توی اون شرایط... ولی یاد من بود. لحظه ای که مردم منو از ماشین پیاده کردن و دیدم هر دو سالم هستیم خیالم راحت شد و خدا رو شکر کردم. لحظه ای برام مهم نبود که چه اتفاقی برای ماشین افتاده. چه چیزی بهتر از که سالم بودیم.
ما به تهران بر گشتیم با نیسان خودرو بر در حالی که ماشین رو یدک می کشید. فقط دلم می خواست اذیت نشه. در لحظه تصادف فکر کردم که به خانواده ها باید چه بگم، چون مرتب بهم زنگ می زدن ولی تونستم گولشون بزنم، گفتم راه خرابه و برف می یاد برگشتیم. وفتی رسیدیم خونه زنگ زدم و به مامانم و یواش یواش بهش گفتم. اولش هم بهش اطمینان دادم که حالمون خوبه. باز باورش نشد. گفتم باورت نمی شه خودت زنگ بزن خونه ما، ببین ما خونه هستیم. زنگ زد تا خیالش راحت شد شاید هم نشد فقط وانمود کرد. طفلک مادرم! خاله زاغی تا گفتم تصادف کردیم غش کرد!!
راستی علت تصادف، پیچ نامناسب جاده بود! اما افسر پلیس جرات نکرد توی گزارشش بنویسه فقط شفاهی بیان کرد!! دیگه اینجا نمی گم چه اتفاقاتی افتاد. می خوام توی یه پست مفصل بنویسم.
به مامان و بابای همسر جان نگفتیم تا فرداش که حضورا سلامتی خودمون رو به سمع و بصرشون رسوندیم.
واقعا خوشحالم که هر دو مون سالم هستیم، خوشحالم که همه خسارت ها رو تونستیم با پول جبران کنیم، کاش همیشه اینجوری باشه!
راستی همیشه کمربند صندلی رو توی ماشین ببندید، اگه ما نبسته بودیم حتما از شیشه ماشین پرت می شدیم بیرون. پس لطفا همیشه ببندید!
2 هفته هر روز عزیزکم صبح تا عصر دنبال کارهای بیمه و اینجورچیزها بود. من دنبال یه کارهای دیگه. دیروز آخرین روز کاری سال 1388 بود و ما تونستیم به خط پایان برسیم. ماشین رو فروختیم، چک بیمه رو گرفتیم و همه کارهای دیگه که باید قبل از عید انجام می شد... توی این 2 هفته اصلا غصه نخوردیم، افسوس هم نخوردیم، ای کاش هم نگفتیم. فقط خوشحال بودیم که همدیگر رو داریم.
توی این تصادف یه زن و شوهر جوانی خیلی به ما کمک کردن، از لحظه تصادف تا وقتی که ما سوار نیسان شدیم و برگشتیم تهران. 2 شب بعد هم اومدن دم خونه ما و امانتی که پیششون بود رو به ما دادن. دمششون خیلی گرم! حضورشون خیییییلی بهمون دل گرمی داد. امیدوارم شاد باشن هر جا که هستن!
امروز صبح توی خونه می گشتم و خرده ریزها رو جا به جا می کردم با آرامش و بی دغدغه. روزهای آخر سال روزهای قشنگ و شادی هست فقط اگه بخوای! احساسم رو به همسر جان گفتم اون هم مثل من آروم بود. شاد بودیم شاد شاد.
فردا با اتوبوس می ریم تا مامان اینها رو ببینیم. بعد هم دیگه می ریم از این شهر و دیار...
سال نو مبارک!
۱۳۸۸ اسفند ۲۹, شنبه
اشتراک در:
پستها (Atom)